دوست ندارم شیشه های عینکم کثیف باشه...... همیشه پاکشون میکنم..... تازه با اون اسپره های مخصوص که عمو تو کشوی مغازه داره و دوست عینک فروشش همیشه بهش میده.... با اون دستمال مشکی که هر وقت شیشه ی عینکمو پاک میکنم با خودم میگم اگه این دستمال سفید بود الان حتما طوسی شده بود و وقتی پاکش میکنم..... همیشه به این فکر میکنم که باید این دستمالو یه آب و صابونی بزنم و همیشه کوتاهی میکنم!.... من دوست دارم دورو برمو همیشه خوب ببینم بدون اینکه شیشه ی عینکم کثیف باشه.....
وقتی شیشه ی عینکم کثیفه بدبین و شکاک میشم!...
شیشه های عینک من خود به خود کثیف نمیشه..... حتما یه چیزی باعث میشه که شیشه های عینک من کثیف شه....
شب....
تاریکی....
ستاره ها....
عمق چهار متری....
سایه ی درخت ها....
صدای پارس سگ ها....
سکوت....
صدای قورباغه ها.....
صدای سکوت....
صدای آب....
یه جای دنج....
پر از آرامش.....
----------------------------------------------------------
واقعا لذت بخش و آرامش هنده بود..... خیلی خیلی چسبید بهم..... بخصوص وقتی رفتم رو سکوی پرش.... اولین بار بود پرش از ارتفاع رو تجربه میکردم:دی..... وقتی رفتم بالا..... اونی که سکو رو برام محکم نگهداشته بود گفت اگه بری بالا و بترسی و نپری خودم خفت میکنم!!!..... بعد همه داشتن نگاه میکردن!.... دیگه نمیشد نپرم:دی..... پریدم!!..... سبک بال:دی.... این یکی از لذت های زندگیم بود.....
دوست دارم یه روز یه عینک دودی بزنم رو چشمام مثل نابینایان. وایسم پشت پیش خون مغازه ببینم مشتری هایی که میان اصلا میان با من حرف بزنن یا نه! میان ازم چیزی بخوان یا نه و وقتی ببینن نابینا هستم چطور باهام برخورد میکنن؟ جنس لباس ها رو لمس کنم و آروم آروم از دستام کمک بگیرم تا بهشون چیزی که میخوانو بدم.
--------------------------------------------------------
من اصلا بلد نیستم چطور باید با ادمی که یه غم بزرگ تو دلشه برخورد کنم!.... یه خانمی قبلا پیشمون کار میکرد..... یه خانم شیطون که تازه ازدواج کرده بود و با پارتی بازی شب ها زود تر از بقیه میفرستادیمش خونه که واسه همسرش غذا بپزه!... خب بعد از یه مدت دیگه نمیتونست بیاد کار کنه و چند ماه بعدش باردار شده بود!.... وقتی میومد کلی دستش مینداختم و سر به سرش میذاشتم.... اونم کم نمیاورد و .... خلاصه به دلم نشسته بود.... حدود یک ماه پیش فارغ شده ولی متاسفانه بعد از ۲ هفته بچه اش مرده!.... اینم طفلی افسرده!.... دیشب شوهر و مادرش اورده بودنش مغازه پیش ما تا کمی روحیه عوض کنه!.... من اصلا بلد نیستم با اینجور افراد چطور باید برخورد کنم!!.... باید باهاشون همدردی کنم یا اصلا به روشون نیارم..... دیشب هم اصلا به روی خودم نیاوردم!!!.... ولی اون خیلی گرفته بود!... شانس اوردم یکی از فروشنده ها کنارم بود و کشوندش سمت خودش!... و منو نجات داد.....
شما تو همچین مواقعی چیکار میکنید؟..... بهترین راه چیه؟....
--------------------------------------------------------------
فکر میکنم یکی از کارهای احمقانه اینه که ادم وقتشو بزاره پای بازی زوما اونم از اون نوعش که یه مرحله رو انتخاب میکنی و همش همون تکرار میشه و هی این توپا میان و کم کم سرعتشون زیاد میشه تا یه جایی چشمات خسته میشه و بیخیال میشی و توپ ها باسرعت تمام میره تو شکم قورباغه!...... ولی وقتی مغازه خلوته و پشت میز نشستم و هیچ کاری برای انجام دادن نیست.... خل میشم و زوما بازی میکنم!.....
------------------------------------------------------------
نمیخواستم روزمره بنویسم ولی من عاشق روزمره نویسی هستم!... هیچ رقمه نمیتونم ترکش کنم!
شاید امروز برم دستشو فشار بدم ببینم دردش میاد یا نه!.....
فکر میکنم اونو اشتباهی به زمین فرستادن!... اون یه فرشته است!....
پ ن: تقلب از روی کافه پیانو
اگه شما هم یک مرد دزفولی و احتمال 99 درصد صاحب یک موتور سیکلت هستید.... اگه با موتورتون رفتید بیرون.... تو یکی از خیابان های اصلی شهر.... اگه موتورتونو پارک کردید کنار خیابون کنار بقیه ی موتورها.... اگه وارد بانک، اداره، مغازه یا خدای نکرده مطب یه دکتر شدید.... و برگشتید دیدید موتورتون نیست.... خونسردی خودتونو حفظ کنید و اولین چیزی که به ذهنتون میرسه این نباشه که موتورتون به سرقت رفته...
.
.
.
چند روزه نیرو انتظامی میاد تو خیابون های اصلی و بدون هیچ منطقی موتور سیکلت های ملتو جمع میکنه!.... و هیچ توضیحی نمیده... فقط میگه این یه دستوره از مقامات بالا!!... نکته ی جالب اینه که ملت موتورهاشونو جای پارک ممنوع پارک نکردند!... و جاهایی پارک کردن که محل پارکه خودروها و موتور سیکلت هاست!.... حالا چه سیاستی پشت این قضیه است نمیدونم!!!...