درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

امکانات!

میدونید تو شهر ما دکتر متخصص آسم و آلرژی نیست..... میدونید همین دوروبر ما یه جایی یه تابلو زده دکتر فلانی آسم و آلرژی!!... ولی تو مهری که تو دفترچه میزنه نوشته شده متخصص بیهوشی!.... یعنی اصلا تخصص آسم و آلرژی نداره!.... و جالبه که بیمار ها اصلا دقت نمیکنند به تابلوی ایشون و مهری که تو نسخه شون خورده میشه!....  به این چی میگن اونوقت؟... خب البته اون که تو تابلوش ننوشته متخصص!... فقط نوشته آسم و آلرژی!!...... نظام پزشکی داره چیکار میکنه؟..... چررا کسی جلوشو نمیگیره؟.... چرا هیچ همشهری نمیره تخصص تو زمینه ی آسم و این چیزا بگیره؟..... و اگه میگیره چرا نمیاد تو شهر خودش خدمت کنه؟....  

چرا بیشتر دکتر های اینجا... هر کی میره پیششون بهش مسکن میدن و توانایی تشخیص و درمان ندارن؟.... و برای هر مریضی کوچیکی بعضیا مجبورن برن تهران!!!.... و یا اینکه دکترا از کاه کوه میسازند و گاهی هم از کوه کاه!.... و گاهی توانایی ندارن که بگن کاهه یا کوه!!!.... 

البته از حق نگذریم دکترهای خوب هم هست در این شهر اما به تعداد بسیار اندک

تفاوت سلیقه ها

وقتی تو یه خونه ای ادم های با سلیقه های متفاوت زندگی کنند..... زمانی که میخوان تلویزیون تماشا کنن... با هم مشکل پیدا میکنن..... نتیجه اش این میشه که... مجبور میشن یه تلویزیون دیگه بخرن...  و اگه جمعیت خونه زیاد باشه و دو تلویزیون کفاف پاسخ دهی به سلیقه های همه ی اعضای خانه رو نده.... نتیجه اش این میشه که میرن یه تلویزیون دیگه میخرن.... و نتیجه ی همه ی اینا این میشه که.... درست در زمانی که همه ی اعضای خانواده در منزل هستند و زمانی که باید وقتشونو با هم بگذرونن... هر کسی تو تلویزیون خودش مشغول تماشای برنامه ی مورد علاقه ی خودشه.... و این به نظر من خیلی بده.....

شخصیت و قیافه

نویسندگی دنیایی داره..... ممکنه نوشته ی یه نفرو بخونی و عاشقش بشی و دلت بخاد ببینیش... وقتی میبینیش باز هم حس کنی دوستش داری.... چون حالا دیگه شخصیتش و حرفاش برات مهمه نه شکل و قیافش..... چند تا از وبلاگ ها رو که میخونم.... خیلی خیلی دلم میخواد نویسنده هاشونو ببینم و باهاشون حرف بزنم..... تو ذهنم تجسمشون میکنم..... بعضی ها رو که تجسم کردم و بعد دیدمشون با چیزی که فکر میکردم خیلی خیلی متفاوت بودن..... ولی با این حال به دلم نشستن..... 

درد دل

نمیدونم تا کی میخوام به نوشتنم اینجا ادامه بدم.... نمیدونم چرا!!!... ولی....  از وقتی که شروع به نوشتن کردم هر اتفاق بدی که برام میوفته... اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که وبلاگمو حذف کنم!.... میام و صفحه ی وبلاگمو باز میکنم... میرم که رو حذف وبلاگ کلیک کنم.... ولی این کارو نمیکنم... بعد از چند روز.... خوشحال میشم از اینکه حذفش نکردم!... اخه مگه من به جز این وبلاگ کجا رو دارم که مال خوده خوده خودم باشه؟..... و توش راحت باشم و حرفامو بزنم؟

.

این جا شده خونه ی تنهایی ها.... خوشحالی ها.... و ناراحتی هام.... شده همدم من.... ولی.... شاید مجبور شم به زودی ترکش کنم!.....

مکالمات!

اولی: چته؟   

 

دومی:براش توضیح میده....(در حالی که دوباره به یاد مشکلش افتاده و چشماش پر اشک شده....)   

 

اولی: چه حرفا!!! یه آشنا دارم فردا بی نوبت میبرمت ام آر آی بگیر... مطمئنم سرت خورده جایی 

  

دومی: بازم ادامه میده و بقیشو میگه   

 

اولی: مامان بزرگم حالش بده بهش دارو میدن توهم میزنه چیزایی میبینه و میگه که... ولی یک صدم حرف های تو هم بیربط نیستن! بیکاری تو خونه فکر خرکی میکنی...   

 

دومی: خندش گرفته!.... اشکاشو پاک میکنه و لبخند میزنه... و هیچی نمیگه   

 

اولی: اگه راجع به خودت اینجوری فکر کنی... خیلی خیلی خیلی خر تشریف داری... و اگه انقدر خر باشی دیگه هیچی عذا بگیر بخاطر سم هات و دمبت   

 

دومی: باشه این کارو میکنم   

 

اولی: کدوم کار؟ ام آر آی؟  

 

 

دومی: نه عذا واسه سم و دم و شاخ هام... 

 

  

اولی: حا په فهمیدی چرت گفتی؟ خرا شاخ ندارن!! .....   

 

دومی!.... فهمیده چرت گفته دیگه هیچی نمیگه!!!....