درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

دغدغه های یک مرد

تو رستوران نشستیم!... غذا میخوریم... حرف میزنیم.... برای ماهایی که غذای چرب نمیخوریم... غذا زیادی چربه!... اون غذاش زودتر از من تموم میشه... من همچنان دارم میخورم...نگام میکنه... میخنده!... میگه الی اگه گفتی این غذا چی میخواد؟....  ظرف غذاشو میبینم!... همشو خورده!... هرچی فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه!... میگم نمک؟.. آبلیمو؟.. نارنج؟... پیاز؟.. سماق؟.... میخنده میگه نه!!.... یه قرص ونوستات!......

بدون شرح

مکان: میدان افشار ساعت ۶ صبح  

  

 

 

 یه وانت میاد.... حدود ۱۰ تا مرد با لباس کار با سرعت میدوند سمت وانت.... از دیدن این صحنه چه حسی بهتون دست میده؟

دختره

دختره از اون دخترای پر رو بود... که مثکه همه بده کارشن..... اصلا ازش خوشم نمیومد...   یه بار خیلی اصرار کرد تمرین های هوش مصنوعی رو میخواست... جواب تمرین ها رو فلشم بودن... من به سختی جواب تمرین ها رو گیر اورده بودم.... دلم نمیخواست فلشمو بهش بدم... خیلی اصرار کرد.... فردا صبحش هم باهاش کلاس داشتم.... گفتم من فلشمو نیاز دارم.... خیلی اصرار کرد.. گفت فردا صبح برات میارمش!... فلش بی زبونمو بهش دادم!.... فرداش کلاسو نیومد!..!!!.... چند روز بعدش بهش زنگ زدم.... تا زنگ زدم دختره ی پر روو گفت هه هه هه واسه فلشت زنگ زدی!!... چند روز بعش تو دانشگاه دیدمش و فلشمو ازش گرفتم...

.

.

.

برای فیزیک پزشکی... انگیزه پروژش تک نفری بود... کامل جمعش کرده بود... فقط دنبال یکی میگشت باهاش هم گروه شه که اون ارائه بده.... همین دختره بهش گفت باشه.. اسم منم بزن تو پروژت من ارائه میدم!...  دختره بینیشو عمل کرده بود... مثکه آلرژی پیدا کرده بود به چیزی!... چشماش مدام یه کاسه ی خون میشد... روز ارائه پروژه هم اومد و به انگیزه گفت من نمیتونم ارائه بدم... و الکی واسه خودش نمره گرفت!!...

.

.

.

چندین بارم ناغافل و عمل انجام شده قرار گرفته بودم و بهش جزوه داده بودم و با بدقولی هاش مواجه شده بودم!... خلاصه من با این دختره کلا مشکل داشتم دیگه!!...

.

.

.

4شنبه عصر... دوان دوان میرفتم تا به اتوبوس برسم... نفس زنان وارد اتوبوس شدم... یکی از پشت سر زد بهم گفت تو اینجا چیکار میکنی!!!... برگشتم... یه خانم با موهای سشوار کشیده و باز...  یه شال نازک و باز... با شونصد و نود نه قلم آرایش و چندین سانتی متر کرم روی پوست و یه سایه ی گربه ای و ..... هر چی فکر میکردم یادم نمیومد!... بهش گفتم خانم اشتباه گرفتین منو!... گفت نه... مگه تو .. نیستی؟... خودشو معرفی کرد!... سراغ چند تا از دوستامو گرفت... گفت تو تهران شاغله تو یه شرکت خصوصی!!.... و کلی از موقعیت شغلیش حرف زد و کلاس گذاشت و.... به نظرم خیلی مشکوک میزد... به یاد سریال های ایرانی افتادم که قدیما نشون میداد.. دختر های شهرستانی میرفتن تهران و اغفال میشدن و ........

.

.

.

بعد دختره یهویی غیب شد!....

سفرنامه

دچار اعتماد به نفس شدیدی شده بودم....  از عمه خدافظی و تشکر کردم.... وارد حوزه شدم.... نیشم تا بنا گوش باز بود!... زود رسیده بودم.... دنبال آشنا میگشتم.... رفتم مبایلمو تحویل بدم... دیدم عه.... همه ی بچه ها جمع شدن یه گوشه... همشن خوابالو!!... رفتم پیششون خیلی وقت بود ندیده بودمشون... حرف زدیم... همه میگفتن تو چرا انقدر شادی!!!.... منم گفتم آره دیگه!.. میخوام برم همکلاسی هامو انتخاب کنم!!!.... رفتیم تو سالن.. صندلیمو پیدا کردم.... با بنفشه حرف زدیم.... رفتیم دونه دونه عکس های رو صندلی ها رو نگاه میکردیم.:دی... کلی آشنا بود!... نصف شرکت کننده ها بچه های دانشگاه خودمون بودن!!... ترم بالایی های ما و ترم پایینی هامون!!.... با دوستان حرف زدیم.... بعد مراقب ها گفتن برید سر جاهاتون بشینید... طبقه دوم بودیم... من رفتم تو کلاس.. از پنجره بیرونو نگاه میکردم!.... انگیزه و دختر اردیبهشتی نیومده بودن!... 

دفترچه ها رو دادن.... زباناش آسون بود.... خوب زدم... مدار و الکترونیک هم ای!.. سوالای مدار خیلی چرت بون!... سوالای الکترونیکو نسبتا فک میکنم خوب زدم!.... کلی زمان اضافه موند!!... بیرون اومدم.... دیدم اوه... ه خبره! همه بیرون بودن!... با بچه ها حرف زدیم!... من به همه میگفتم خیلی خوب دادم..:دی.... به همه میگفتم من قبول میشم!.... بعد دوستام همه رفتن!... من موندم و چند تا از بچه ها!.... ۴ ساعت بیکار!.... دانشکده هیچ جایی برای نشستن نداشت!.. حتی یه نماز خونه ی درست حسابی هم نبود!.... نهار خوردیم... بعدش ۴زانو یه گوشه رو زمین نشستیم!... خیلی خسته شدیم!..... 

عصر که رفتیم سر جلسه!... همه بچه ها اماده بودن که کنترل ها رو جواب بدن!... اولین سوال بهره ی میسون بود!... دیگه آسون تر از بهره میسون مگه میشه اخه!؟؟؟.... من همونم بلد نبودم!!!.... داغون شدم!.... تمام فرمولا فراموشم شده بود.... مغزم کشش نداشت... خیلی خیلی خسته بودم!..... رفتم سراغ سوالاس مقدمه و فیزیک پزشکی!.... ۵ تا سوال بیومتریال اومده بود!... اخه بیو متریال چه ربطی به بیو الکتریسیته داره اخه!!.... یه چند تایی مقدمه و فیزیک پزشکی زدم!.. ولی رو هیچ سوالی مطمئن نبودم!... بعدشم کنترل و سیگنال ها رو نگاه کردم!.... اونا رو چند تایی زدم ولی بازم رو هیچ سوالی اعتماد کامل نداشتم!.... 

بیسکوییتمو خوردم..:دی... مراقبمون خوشکل و خوش اخلاق بود...:دی... برام آب اورد... یه مانتوی جیگیلی تنش بود... با یه شلوار پارچه ترک خوشکل!... حالم گرفته بود!... پاشدم برگمو دادم!... اومدم بیرون! 

(ها!.. راستی صبح که میخواستم از سالن خارج شم... فاطی داشت مدار حل میکرد.. از کنارش رد شدم... گفتمش وری دگه!.... یهو گفت الیییی.... مراقبه چپ چپ نگام کرد... منم لبخند...) 

 

اومدم بیرون.... حالم گرفته بود.... پیاده راه افتادم برم سمت میدون امام حسین.... احساس دل تنگی شدییییید... تنهایی شدید.. نا امیدی... بدبختی بیچارگی!... بغض.... هر چی حس بد بود به سراغم اومده بود!.... یه راننده بود... گفتمش تا پارک وی چند میبری؟... گفت ۱۰ تومن!... ولی الان نمیتونم تا پارک وی برم یه ربع دیگه!.. گفتمش نه مرسی!... همچنان پیاده میرفتم سمت میدون!.... رسیدم.... دیدم ایستگاه اتوبوس هست نوشته ولیعصر!.... سوار شدم!.... ۱۲۵ تومن دادم رفتم میدون ولیعصر:دی.... بعدشم میدون ولیعصر تا پارک وی همش خط ویژه بود!!!.... نیم ساعتم تو راه نبودم!.... 

خسته رسیدم خونه!.... خجالت میکشیدم از اینکه بهشون بگم خوب ندادم!.... 

 

ای خداااااا به خاطر بقیه هم شده من تهران قبول شم!!..... 

------------------------------------------------------------------------------------- 

 

 

نمایشگاه کتاب هم رفتم!.... روز ۳ نفر بودیم با هم رفتیم.... اونجا جدا شدیم.... من ۴تا کتاب دانشگاهی خریدم؛......  

 

کتاب های عمومی ای هم که خریدم: 

 

نون نوشتن دولت آبادی 

 

کیمیا خاتون سعیده قدس 

 

کافه پیانو فرهاد جعفری 

 

آهسته وحشی میشوم حسن بنی عامری 

 

تهران در بعد از ظهر مصطفی مستور 

 

نفس تنگ مهدی مرعشی 

 

 

با یه کتاب اموزش داشتان نویسی و نویسندگی و ...... 

 

یه کتاب تاریخی هم خریدم!... دیگه؟ همین! 

 

حدود ۲۰ کتاب برای گلی... 

 

۵تا دایره المعارف واسه محمد.... 

 

یه کتاب نجوم و فضا!!!...... 

 

 

خلاصه خیلی خوب بود!... فرصت کم بود..... نشد خیلی بگردم!..... و خیلی هم خودمو کنترل کردم!.. که دیگه نخرم!... همینا رو بخونم تا سال آینده!.... البته بقیه ی دوستان هم کتاب هایی خریدن که به موقع ترتیبشونو میدم..:دی 

یک نوکته!

ازمه!... این همه راه رفتیم همش مواظب پلیس راه بودیم که جلوش سرعت نریم!... به نظرتون کجا جریمه شدیم؟؟؟..... یه جایی که فکرشم نمیکردیم پلیس باشه!!!..... 

 

زیر پل عابر پیاده دانشگاه آزاد!!!..... فکرشم نمیکردیم اونجا پلیس باشه!!.... 

 

 

نمیدونم چرا اولین چیزی که به ذهنم رسید بنویسم این بود!...  

ولی جدی!....همشهریان عزیز..... دقت داشته باشید.... امروز آقا پلیسه که وقتی ما میخوابیم اون بیداره.... گفت تو این مسیر حداکثر سرعت ۹۵ کیلومتره!!... مواظب باشید.... دیگه دانشگاه خواستید برید با دوستاتون کورس نذارید!.. اینو گفتم واسه دانشجوهای دانشگاه جندی شاپور!....:دی... اخه بچه های دانشگاه آزاد همه آروم میرن!..:دی