درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

دفاعیه

آخیش.... راحت شدم! 

دیروز دفاعیم بود... صبح با رفیق پخمالو رفتیم دانشگاه...من نه مطالبمو کامل خونده بودم... نه خلاصه نویسی کرده بودم... نه پور پوینتم آماده بود... ... با رفیق پخمالو رفتیم تو سایت... اون رو یه سیستم برام پاور پوینت درست میکرد... من رو یه سیستم داشتم میخوندم!... فاطی اومد... رفیق پخمالو بهش گفت بیا برو اینترنت... چند تا عکس دانلود کن بزنیم تو پاور پوینت الی!!!.... فاطی عکس ها رو دانلود کرد اومد.... من همچنان داشتم به لپ تابم نگاه میکردم و نمیخوندم!!!... رفیق پخمالو میگه فاطی کمی مطلب خلاصه کن بده بزنم تو پاور پوینتش!!!.... بعد دیگه داشتیم میخندیدیم!!... انگیزه زنگ زده میگه کی بیام؟.... رفیق پخمالو بهش میگه... آآآآ ....میخوای بیای چیکار؟.... ولی خو بیا!!!... الی دفاعیه داره... من براش پاور پوینت ساختم!!... فاطی مطلب میده بهم!... تو هم بیا براش ارائه بده که خیالمون راحت شه خودش کاری نکرده!!!! 

 

 

بعد دیگه... رفتم دفاع کردم از کارهایی که دوستانم برام انجام داده بودن!!!!!..... 

 

خوب بود!!... ولی کمی استرس داشتمم هااااااا....... 

 

دیروز.... فاطی میگفت بی خیالی و اعتماد به نفست منو کشته الی!!!

 

من آدم خوش شانسیم نه؟؟؟..... به نظر خودم که هستم!!!!....

نوجوانی(۱)

دوم دبیرستان بودم.... عریون داشتم!...  29 اسفند 1380 بود.... گلوم درد میکرد... عموهام اومدن دنبالم که ببرنم آمپولمو بزنم... 2 روز بود هیچی نخورده بودم.... احساس ضعف شدید میکردم... عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود... آمپول و سرنگو گرفتم و رفتم تو قسمت تزریقات خواهران... شیطونه گفت امپول و سرنگو بنداز تو سطل آشغال برو به عمو بگو زدم!!!!... حالم خیلی بد بود... ولی به حرف شیطونه گوش نکردم!!!.... رفتم خوابیدم!... یه خانم نسبتا جوون اومد!... بهش گفتم تو رو خدا طولش نده... سه سوت برام بزنش!... گفت سه سوت یعنی چی!... تو دختری نباید از این حرفا بزنی!... هیچی نگفتم.... تو دلم گفتم الان باهام لج میکنه و طولش میده... بغض تو گلوم بود... خوابیدم!... اشکام میومدن... همه فکر میکردن به خاطر درد آمپوله ولی من اصلا درد آمپولو حس نمیکردم!...... چه روزهای بدی داشتم!...چقدر تنها بودم... همیشه با خودم میگفتم که بالاتر از سیاهی که رنگی نیست من تو اون روزها سیاهی رو دیدم ولی میبینم هست!.. هر وقت فکر کردی... سیاهی رو دیدی... خدا بهت نشون میده که نه ه ه ه ه.... هنوز هم وضع میتونه بد تر شه.....

حس تازه

 گاهی وقت ها بعضی از بوها.... یه سری خاطراتو برای ادم تجدید میکنه..... بوی بعضی ادکلن ها.... شکلات ها......حتی غذا ها...... 

 

بوی شکوفه های درخت های خونه ی بابزرگ......

 

 

شاد باشییییم!!!

دو تاشون میان گیر میدن میگن باید بیای باهامون بازی!!!... منم بدم نمیاد که!!!..... بازی را میچسبیم!... بهشون میگم خوب حالا این بازیه چجوریاس؟... یه اسم عجیب غریبی میگن!... که الان فراموشم شده!.... یه توپ شیطونک دستشونه... میگن... باید رو به دیوار وایسیم!....  یه نفر توپو به عقب پرتاب میکنه....  تا ۱۰ میشمریم.... بعد باید دنبال توپ بگردیم!!... هر کی زودتر پیداش کرد!!!..... باید یه جمله ای بگه(حالا اون جمله یادم نیست) و دوباری توپو پرتاب کنه و باز هم همه به دنبال توپ بدوند!!!!....

 

چند دقیقه ای باهاشون بازی میکنم و ....... خیلی کیف داره!!!... کلی میخندیم!....

روزمره

یک شنبه رفتم پیش استاد راهنمام..... ساعت یک و نیم بود... تو وقت استراحتشون بود... منشی گفت الان نمیشه بری پیشش.... گفتم کارم طول نمیکشه... فقط در حد چند تا سوال!!... منشی گفت نه... خانم مهندس گفته هیشکیو نفرستی تو!!!... داشتم با منشی صحبت میکردم که خانم مهندس.. گفت خانم فلانی شمایی؟... بیا تو!!!!..... رفتم پیشش!... خانم مهندس و همسرش.. تو دفترشون نشسته بودند.... هر کدام یه لیوان چای رومیزشون بود.... 

 

بعد دیگه... به خانم مهندس گفتم من سرم خیلی خیلی شلوغه... اصلا فرصت ارائه ندارم... نمیشه ارائه ندم؟.... گفت اصلا.... فکرشم نکن که ارائه ندی!!!... باید ارائه بدی!!!... گفت من نمرتو با در نظر گرفتن ارائه دادم!!.... بعد دیگه هی من اصرار... اون قبول نمیکرد!!!... بعد گفتم خوب باشه!!... میام تو دفترتون برای فقط خودتون ارائه میدم... گفت نه ه ه ه ه.... من ارائه ی بزرگ ازت میخوام!!!... اینو چیکارش کنم حالا؟؟؟.... هر کاری کردم کوتاه نمیومد!!!... تازه.... بهش نگفتم که تو مغازه ی خودمون کار میکنم!!!.... بهش گفتم تو یه فروشگاه کار میکنم!!!.... 

 

 

بعد دیگه.... گفت باشه.. حالا برو تا ۳ شنبه... سعی کن اماده باشی.. بیا دفترم ببینم چیکار میتونم برات انجام بدم!!... و امروز سه شنبه است و من.... حتی مطالبم هم کامل نیست!!!... چه برسد به اینکه بخوام ارائه بدم!!!.... 

 

  

اصلا فرصت اماده کردن پروژه رو ندارم!!!.... نمیدونم چیکار کنم!!!.... دیروز گفت فرم فارغ التحصیلیت اومده... ولی من امضاش نکردم تا ارائه بدی!!....  

 

ای خدا..... 

 

مگه زوره؟.... خوب نمیتونم ارائه بدم!!...  

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

میگم دیدین خیابون طالقانی برعکس یه طرفه شد؟...... نظر شما چیه؟....  

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

سکوت کردن... کار خیلی خیلی سختیه.... ولی.... شاید تمرین کردنش واقعا برای من لازمه... تو این چند روزه... دارم میفهمم که... بهتره ادم همیشه سکوت کنه... و بهتره... وقتی که خود ادم توانایی انجام یه کاری را داره.. هیچ وقت از کسی درخواست کمک نکنه.... تو این چند روز... گاهی وقت ها... نتونستم سکوت کنم و حرف هامو به زبون آوردم.... ولی.... کم کم راه میوفتم.... 

 

----------------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

پارسال.... تو همچین روزهایی.... دوستان بهم میگفتند الیه خوشبخت!!!... و حالا امسال... متوجه میشوم که... گاهی خوشبختی آنطور که آدم فکر میکند نیست.... گاهی وقت ها لازمه ادم بعضی از سختی ها را به جان بخره... تا..... به خوشبختی برسه.... و من اینو میدونم که... هیچ خوشبختی ای تداوم نداره... و بدبختی ها و خوشبختی ها تو زندگی آدم مساوی هستند... و حتی.. اون ادم هایی که وقتی نگاهشون میکنی... دلت براشون میسوزه.. بد بخت مطلق نیستند!!!