میگوید این را بده... میگویمش.. آیا این سایزش خوب است آیا؟... همین سایز بقیه ی مدل ها رو بیاروم ببینید؟... میگوید: آره!!!!... بعد همه ی مدل ها را به او نشان میدهم 3 مدل را انتخاب میکند... و میگوید از این سه مدل سایز بزرگتر میخواهم!!!!
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
دارم همزمان به چهار مشتری جنس نشان میدهم... هی میگوید خانم خانم من را هم رد کن!... خانم من عجله دارم... میگویم جانم؟... میگوید این را بده... میگویم برای چند سال میخواهی اش؟... میگوید برای ده سال... میگویم این برای 10 سال کوچک است... و برایش آن لباس را میگذارم روی ویترین.. میگوید بلی این کوچک است... می گویمش خوب ابله من هم همین را گفتم... (این را در دلم میگویم).... سپس میگویم برای ده سال مدل های دیگری نیز موجود است آیا تمایل دارید ببینیدشان؟... میگوید بلی!... و من تمام تلاشم را میکنم و مدل هایی که برای ده سال دارم نشانش میدهم... دست اخر میگوید نه.. من همان مدل را میخواهم!.. (در دلم میگویم سوختت به دل همسرت بیوفتد!!!)
------------------------------------------------------------------------------------------------------
یک تیشرت نشان اش میدهم... میگوید رنگ هایش را ببینم... تمام رنگ ها را برایش باز میکنم... میگوید خوب است حالا این رنگی ولی سایز بزگترش را بیار ببینم!!!!... (تو دلم: خوب آی کیو از اولش بگو بزرگتر میخوای)
------------------------------------------------------------------------------------------------------
وااااااای اینو بخونید:
حالا غیبت همشهری ها نباشد هااااا ولی بیشتر همشهری ها اینجوری اند!!!.... هزار مدل... هزار جنس برایشان باز میکنی... قصدشان فقط قیمت کردن است.... آخر سر میگوید خوب دستت درد نکند... فردا خودش را می آورم!! ببینم کدام یک را انتخاب میکند!!( من در این جور مواقع... دیگه رو دست خوردم و چند تا مدل براش باز کردم دیگه... بعد که میگه میشه اونم بیاری ببینم؟... با لبخند میگم بله حتما ولی فردا که آوردینش بهتون نشونش میدم)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
واااای خدااااااااا
تمام مدل ها را برایش باز میکنم.... مکررا میگوید این را هم ببینم... میگوید اگر ممکن است آن را هم برایم بیاور... و همه ی مدل های موجود را تماشا میکند و نهایتا میگوید... این خوب است... خوشحال میشوم و میگویم... مبارک است!... میگوید خوب... این را برایم کنار بگذار تا در شهر دوری بزنم و اگر چیزی دیگر ندیدم بیایم و این را ببرم!!!
------------------------------------------------------------------------------------------------------
وااااااای این که دیگه هلاکم کرده.....
صد مدل برایش باز کرده ام... مغازه شلوغ است... باید مواظب باشم تا کسی جنسی از روی ویترین کش نرود... مشتری های دیگر... تقاضا دارند تا کمکشان کنم.... بعد خانم با کمال خونسردی میگوید... اینها را بگذار اینجا بماند تا شوهرم را صدا کنم!!!.... (در دلم میگویم تو که بلد نیستی اتخاب کنی از اول به شوهرت بگو بیاد )
بحث روی قیمت ها و چانه زدن ها بماند برای بعد...
ادامه دارد......
خانمه میگه: خانم مگه نه اینا فروشی نیست دکوریه؟؟؟
اینو در حالی میگه که.... به بچه اش اشاره میکنه و به من چشمک میزنه که حرفشو تایید کنم!!!
پسرش میگه اگه فروشی نیست چرا روش قیمت زده ۸ تومن؟
مادرش میگه همه رو فروخته این یکی مونده براش میگه این یکی رو نمیفروشم!!!
(شما همه ی اینها رو با لهجه ی عربی تصور کنید)
من: امروز.... صبح شنبه... از همین الان شروع میکنم.... میخوام سکوت کنم... شاید اینجوری بیشتر صدام شنیده بشه... البته.... یه دفترچه و یه خودکار تو جیبم میزارم... هر جا حس کردم که اصلا نمیتونم ساکت بمونم.... به جای حرف زدن حرف هامو مینویسم.... البته... شاید این بی حرفی تو دنیای بیرون پر حرفی تو دنیای مجای رو به بار بیاره!!! :دی
خواننده های وبلاگم: الی... نه که خیلی کم حرفی اینجا.. آخی....
حالا ببینیم چطور میشه!!!
نتیجه های ارشد دانشگاه آزاذ برای بچه های ممتاز اومده..... چند تا از دوستای نزدیکم قبول شدن... و من از این بابت بسیااااااار خرسندم!!!
دیگر اینکه.... من اگه خواهر نداشتم چی کار میکردم؟؟.... اونایی که خواهر ندارن هی بشینن غصه بخورن!!! :دی.... تنها بدی ای که خواهر داشتن داره اینه که... خواهر کوچیکه ی آدم یه روزی هم سایز آدم میشه و شبیخون میزنه به کفش و لباس و مانتو ی آدم.... و مانتو رو اتو میکنی میزاری تو کمد آماده برای روزی که عجله ای میخوای بری بیرون.. و خیالت راحته که یه مانتوی مرتب تو کمد داری... و وقتی میری میبینی مانتوت نیست... اصلا جای تعجب نداره اصولا!!!....
۱.امروز کلی چرا تو ذهنمه.... مهم نیست... چون کسی نیست که جواب چراهای منو بده.... امروز ظهر... از یه موضوعی خیلی خیلی ناراحت بودم.... نشستم... کلی برای خودم نوشتم.... دلم خنک شد... بعد سلکت آل کردم و .... دیلت!!!!..... این چه زندگی ایه؟.... اصلا ما برای چی زندگی میکنیم!!!.... من که دیگه از زندگی کردن خسته شدم!!... شما چطور!!؟؟؟
۲.شما چه خبر؟.... من که هیچ خبر جدیدی ندارم!!!.... راستی... دیدین زیر گذر افتتاح شد!!؟؟؟... تو شب که از توش رد میشی... رنگ چراغاش هی عوض میشه!!!... همه چیزش خوبه... فقط آسفالتش کمی ناجوره!!!... باید درستش کنند.... من که تا حالا دقت نکرده بودم که خیابون شریعتی تا این حد کج تشریف داره!!!... شما دقت کرده بودین آیا؟....
۳.تو شهر ما یه کیف و کفش فروشی خوب پیدا نمیشه!!!!.... یه مغازه ی کیف و کفش فروشی بزرگ... خوب جواب میده هاااااا.... کسی نمیخواد دست به کار شه؟؟؟ ....
۴.دلم خیلی چیزها میخواد هااااااا.... ولی به زبون نمیارم.... و هیچ وقت به بابام نمیگم من فلان چیزو احتیاج دارم!!!!
۵. میخوام با خودم یه قراری بزارم!!!.... از فردا.... به مدت یه هفته... میخوام با خودم تمرین کنم.... تا زمانی که کسی ازم چیزی نپرسیده .... و تا زمانی که خیلی واجب نشده حرف نزنم!!!.... فکر میکم این تمرین برام لازمه... چون یه مدته... احساس میکنم گاهی حرف های بی موقع میزنم!!... و گاهی حرف هام باعث رنجش دیگران میشه!!....
دختره: 17 ساله... شلوار لوله تفنگی... مانتوکوتاه مشکی... مقنعه مشکی.. کمی آرایش.. ابروهای پیوندی... یه کوله پشتی با زمینه ی سفید و چهار خونه های سبز!!!
داشت میرفت بیرون که... صدای بوق دزدگیر بلند شد... دختره نمیدونست دزدگیر داریم!!!... رفتم کولشو گرفتم کشوندمش تا وسط مغازه... خشمگین نگاش کردم... بهش گفتم کیفتو وا کن... کیفشو وا کرد... 2تا شلوار لی تو کیفش بود!!!...