سلاااااااام
۲ روزه ننوشتم.... اووووه... ۲ روز خیلیه هااااا مگه نه؟
نمیدونید که چیکار کردم که!... مودم لپتابو زدم تو پریز برق!!!!!... شب بود.. خابالو بودم!... تاریک بود.. پریز برق هم کنار پریز تلفن بود... پلاکو زدم تو برق... نشستم پشت سیستم... دیال آپ زدم... یهو صداس جرقه اومد و بوی سوختن آی سی ها!... زود سوکتو از پشت کامپیوتر دراوردم... ولی کار از کار گذشته بود.... دوست داشتم زمان ۱ دققه به عقب برگرده تا با دقت بیشتری پلاک رو وارد پریز میکردم!...... ولی...
خوب فدای سرم... چیکار کنم!
مودم اکسترنال خریدم... راحت نصب شد.
------------------------------------------------------------
جمعه که رفتیم آزمون... وقت دفترچه اول تموم شد... خانم مهندس جلو نشسته بود... ۴تا دختر بودیم تو کلاس... پاشد ۴تا دفترچه برداشت واسه ۴تامون... بعد نشست سرجاش... یه پسر تپلی اون جلو هم ردیف خانم مهندس نشسته بود... دید مهندس واسه دخترا دفترچه برداشته... پاشد چند تا دفترچه برداشت به بعضی از پسرا داد... این کارو با نیش باز انجام میداد... صحنه ی خنده داری بود...
----------------------------------------------------------
امروز به استاد راهنمام زنگ زدم و کلی در مورد پروژم حرف زدیم... در مورد اون روز که تو کلاس زبان برام منفی گذاشته بود هم بهش گفتم... یه عالمه خندید!... گفت باشه مهم نیست!... بعد گفت رفتی اتاق عمل... با افتخااااار بهش گفتم آره!... چه خوب شد که رفتم هاااا... اگه نمیرفتم حالا باید بهش میگفتم نه!
----------------------------------------------------------
وقت واسه کنکور خیلی کمه!... الان کارنامه ی آزمونمو دیدم.... واسه همه ی درسا ضعیف زده... بعضی از درسا خیلی ضعیف.... فقط یکی از درسا متوسط!... غصه دار شدم... دوست داشتم سراسری قبول شم ولی... خوب... تلاش نکردم... تو این فرصت کم هم... خیلی دلم میسوزه... به خاطر فرصت هایی که میتونستم ازشون استفاده کنم و بر باد دادمشون.... حالا فقط ۱ ماه مونده.... و کلی کار...
سلاااااااااام
دیروز آپ نکردم دل همه برام تنگ شده نه؟....... لازم نیست که شماها بگید که.. خودم میدونم!
نمیدونید امروز کجا رفتم که......
صبح بیدار شدم... به مهندس تلفن کردم... گفت بدو بیا میخوام برم اتاق عمل ببرمت با خودم..... منم دویدم و اماده شدم... تو بارون رفتم بیمارستان... با مهندس رفتیم اتاق عمل... اولین بار بود میرفتم اتاق عمل!... اول رفتیم یه جایی مهندس گفت برو تو رختکن خانوما بهشون بگو بهت لباس بدن... رفتم یه خانومی بود... بهش گفتم لطف کن بهم لباس بده... یه روپوش و شلوار و مقنعه ی سبز داد!... روپوشه بس که بلند بود رو زمین سابیده میشد!... مقنعه چرووووک... شلوارشم که اگه ولش مرکردم میومد پایین!... بعد یه خانوم دیگه اومد... گفت وااااااااای اینو نگاه کن!... گفت بیا بهت یه مانتوی کوچیکتر بدم... یه مانتوی کوچیکتر داد ولی بازم خیلییییی برام بزرگ بود!... از رختکن رفتم بیرون مهندس که دیدم ریسه رفت از خنده... گفت کاشکی دوربین داشتی یه عکس ازت میگرفتم!...
بعد رفتیم به سمت اتاق های عمل!... یه آقا مهندسی از تهران اومده بود.. داشت چراغ های جدید واسه اتاق عمل نصب میکرد... رفتم یه عالمه ازش سوال پرسیدم!... آقای خوبی بود... یه کم دستگاها رو نگاه کردم و یه چیزایی یادداشت کردم.... بعد مهندس اومد برام یه کم توضیحات داد... بعدشم که!.. رفتیم چراغ یکی از اتاق عملا خراب بود درستش کردیم... خیلی آسون بود!... مهندس باز و بستش کرد... من نگاه میکردم... کاملا یاد گرفتم!... یعنی الان اگه یه چراغ اتاق عمل خراب بهم بدن میتونم درستش کنم!...
تو بیشتر اتاق عمل ها داشت عمل انجام میشد... از تو شیشه ی یکیشون نگاه کردم... دل و روده ی یه مریض بیرون ریخته شده بود!... خیلی جالب بود... تا حالا فقط تو فیلما دیده بودم!.... تو یه اتاقی رفتیم... تازه عملش تموم شده بود هنوز تمیزش نکرده بودن... پر از خون بود!... خیلی ترسناک بود... تو یه اتاقی سزارین انجام شده بود... 2تا نی نی رو از جلومون بردن... گریه میکردن... ناااااااااااازی... تو یه اتاق عملی... داشتن رو یه خانومی جراحی انجام میدادن... یه خانومه بود که وسایلو میداد به دکتر... با یه دست وسیله میداد... با یه دست به مبایلش ور میرفت!... خیلی همه چی آزاد بود!... دره اتاق عمل باز.... یکی میرفت... یکی میومد... دکتره راه میرفت... همه با هم حرف میزدن... تفریح میکردن... یه نفر بلند یکی دیگه رو صدا میزد... دستگاهایی هم که تو اتاق عملا بودن خیلی محدود بودن...
اتاق عملاشون مثل حمام بود!... به نظرم کثیف میومد!... خونه که اومدم به مامانم گفتم یه وقت اگه چیزیم شد منو اینجا عمل نکنیدهاااااااااااا......
تو یکی از اتاقهای عمل بودیم... داشتیم چراغشو سرویس میکردیم.... یهو تمام دستگاهای بیهوشی همه ی اتاق عمل ها شروع کرد به الارم زدن!... فشار اکسیژن پایین اومده بود!...!... صدای آلارم دستگاها... بعد همه تلاش میکردن تا مشکل برطرف شه و مریضایی که بیهوش زیر دستگاه بیهوشی بودن نمیرن!... فک کنید... یکی از بیمارا بیمار تنفسی بود!... خوب میمرد نه؟
رفتیم تو یه اتاقی... با یه دستم چراغو گرفته بودم... با یه دستم شلوار گشادو... بعد مهندس میگه اهم مترو بگیر... بهش میگم نمیتونم میگه چرا... میگم اخه اگه شلوارو ول کنم میوفته... مهندس ریسه میره از خنده!
بعدشم...... در حین کار با مهندس حرف میزدیم... درمورد رشتمون... در مورد کار... مهندس از تجربیاتش میگفت... از دوره هایی که دیده تا این کارا رو یاد گرفته... از قضایای پشت پرده ی تغییر نام بیمارستان...
کارمون که تموم شد... رفتم لباسامو عوض کردم... داشتم از اتاق عمل خارج میشدم... یه خانوم با نگرانی اسم همراهشو گفت و گفت توروخدا بهم بگو به هوش اومده یا نه!..... رفتم به یکی از پرسنل گفتم مریض این خانوم به هوش اومده... گفتن ولش کن!... بعد داشتم به این فکر میکردم که ملت پشت دره اتاق عمل منتظر مریضشون میشن و نگران... این پرسنل هم بیخیااااااااال!
فکر میکردم.. اتاق عمل رفتن واسه پروژم خیلی کمکم کنه ولی.... چیز زیادی دستگیرم نشد!....
الان میخواستم شالمو اتو کنم....
یه مورچه ای به اتو بود!.. داشت رو اتو راه میرفت... من پلاک اتو رو زدم... داشتم به این فکر میکردم که اگه اتو داغ شه... مورچه هه جزغاله میشه آیا؟... گناه دارن مورچه ها!
با خودم گفتم نکنه تو اون دنیا خدا ما رو مورچه کنه!
منم مورچه رو گرفتم گذاشتمش زمین... که اگه تو اون دنیا مورچه شدم و میخواستم بسوزم یکی پیدا شه دستمو بگیره و نجاتم بده...
خوب مگه چیه!... ما که نمیدونیم بعد از مردنمون چه خبره... شاید مورچه شدیم!
امروز هوا یه کم گرم شده بود.. نه؟
با خواهرم رفتم کلاس رانندگی.... بیکار بودم... تو ماشین نشسته بودم همش از پنجره بیرونو نگاه میکردم... و فکرای مختلف تو کله ام بود!
چیزایی که جلب توجه میکرد:
توله هایی که همه جا سبز شده بود.....
و دختر پسرهایی که لب رودخونه رو به آب کنار هم نشسته بودن....
همین!
داریم صبحانه میخوریم و حرف میزنیم.... بابا میگه ملت همه کارشون شده ریا کاری... به خصوص تو همچین روزایی... خیلی ها هستن که... همه ی کاراشون از روی ریاست!... شروع میکنه از کارای بعضی ها میگه.....
صبحانه تموم میشه... بابا میره بیرون... مامان به خواهرم میگه پاشو رو میزی رو که شستم اتو کن بیار بندازیم رو میز... خواهر به مامان میگه مامان چقدر بهمون کار میگی... نمیتونم... مامان بهش میگه باشه... پس منم هر وقت کاری بهم گفتی میگم نمیتونم... چند دقیقه بعد خواهر پلاک اتو رو میزنه... میگه مامااااااان راستی یادت باشه امروز شلوارمو کوتاه کنی... مامان میگه خوب پس چون میخوای شلوارتو کوتاه کنم میخوای رو میزی رو اتو کنی.... خواهر پامیشه پلاک اتو رو میکشه میگه مامان باشه..... اتو نمیکنم که ریا کاری نشه.... ولی تو شلوارمو کوتاه کن!
میگم... ماها خیلی از مامانمون انتظار داریم ها!.... خودمونم میدونیم و از این بابت شرمندشیم.. ولی!!!! کم پیش میاد کمکش کنیم!
صبحانه میخوریم... میرم رو تردمیل... دارم راه میرم... هیئتی از دره خونمون رد میشه... عمه تلفن میکنه... میگه ما دره خونتونیم... علی تو هیئته بیاید ببینیدش!... خواهرا میرن پایین من نمیرم... عمه بهشون میگه الی کجاست میگن رو تردمیله... عمه میگه صبح تاسوعا رفته رو تردمیل؟... خدا سوسکش میکنه!... خوب دارم راه میرم!... گناه نمیکنم که خدا سوسکم کنه که!