درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

مدارا!

بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم اگر از عاشقی پرسی بدان دلتنگ آن هستم 

بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خستم اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم 

بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خستم 

بیا از درد حکایت کن که من محتاج این هستم اگر از زخم دل پرسی بدان مرحم بران بستم  

برو راه وفا اموز که من بار سفر بستم اگر از مقصدم پرسی بدان راه رها جستم 

برو عشق از خدا اموز که من دل را برو بستم اگر از عاقبت پرسی بدان از دام تو جستم 

مجنونم و مستم به پای تو نشستم  

مجنونم و دستم به دامان تو بستم هشیار شدم آخر از دام تو جستم 

عاشق..... عاشقم و خستم 

 

ترانه ی قشنگیه نه؟... من که عاشقش شدم!....... 

 

اولین باری که شنیدمش... داشتم نکست پرشین استار میدیدم... یکی از شرکت کننده ها اینو خوند... خیلی به دلم نشست ولی نمیدونستم خوانندش کیه... دیروز صبح که بیدار شدم.... تا تیوی رو روشن کردم... پی ام سی داشت اینو پخش میکرد...دیدم خوانندش شهرام شکوهیه... تو گوگل نوشتم... آهنگش اومد... دانلودش کردم!... از دیروز تا حالا هزار بار گوشش دادم! ریتم آهنگش خیلی به دل میشینه! 

 

آهنگش ۵ دقیقس!... یعنی اگه برم رو تردمیل ۱۰ بار این آهنگو گوش بدم ۵۰ دقیقه گذشته!.... حدود ۳.۵ کیلومتر راه رفتم... حدود ۱۲۰ کیلو کالری سوزوندم... 

 

مسکن!

وااااااااااای سرم درد میکنه! 

 

۳ روزه که روزی شاید ۱۵ ساعت پای سیستم نشستم!... هرچی مطلب جمع میکنم بازم میبینم در مورد بعضی از مطالب هیچی ندارم!... چه شری شده این پروژه.... درس و مشق که هیچی دیگه...  

حالا فک کن... از صبح تا شب دارم واسه پروژم مطلب جمع میکنم و ترجمه میکنم... بعد... یه لحظه یادم میاد که الان تو فرجه ی امتحانامه و من باید درس بخونم!... بعد... یادم میاد که فردا آزمون دارم و .... مغزم کلا تعطیله و .... بعد کلا پروژه هم تعطیل میشه و ....

 

بعد سرم شدید درد میکنه!... پدرشوهر خالم همیشه یه توصیه هایی واسه سر درد داره... یه بار... گفت دارچینو با یه ذره آب قاطی کن بزار رو پیشونیت... چند لحظه بعدش پیشونیت شدیدا میسوزه... وقتی سوزشش خوب شد سردردت بر طرف شده!... من این کارو انجام دادم... اصلا تاثیر نداشت!...  

 

بعد چند شب پیش.. خالم میگه راه حل جدید پدر شوهرم واسه سردرد اینه که پوسته نارنجو بزاری دوره سرت... بعد یه کم دراز بکشی خوب میشی!... خوب این کارم کردم ولی بازم جواب نداد! 

 

و بالاخره تنها راهی که واسه ادم میمونه..... استامینوفنه!.... 

 

خوب گاهی وقتا که فکر میکنم.... بعضیا میگن وبلاگت هیچی نداره... هیچ مطلب به درد بخوری توش نمینویسی.. ولی!... من دارم تجربیاتم رو در اختیار ملت میزارم دیگه... نه؟ 

 

خوب تجربه اینه که وقتی سرتون درد میکنه استامینوفن بخورید.... 

 

وقتی بنزین ماشینتون تموم میشه بنزین بزنید... 

 

وقتی کسی ازتون کاری رو میخواد و از پسش برنمیاید بگید نمیتونم.... وگرنه!... میمونید توش و نمیدونید چیکار باید کنید...   

و مهم تر از همه:

  

و وقتی جایی نمیتونی حرفتو بزنی..... به وبلاگت پناه بیاری.....

خاله شادونه

فضا: برنامه ی زنده ی تلویزیونی... شبکه ی ۲... خاله شادونه... یه تماس تلفنی برقرار میشه.. یه بچه ای پشت خطه: 

 

بچه: سلام خاله شادونه... من خیلی دوستت دارم 

 

خاله شادونه: سلام عزیز دل خاله منم خیلی دوستت دارم 

 

بعد خاله و بچه یه مقداری حرف میزنن و میخوان خدافظی کنن 

 

بچه: راستی خاله شادونه من یه پسر دایی دارم اونم خیلی دوستت داره اسمش امینه... 

 

خاله شادونه: قربونت برم منم بهش بگو منم خیلی دوستش دارم 

 

بچه: خاله اون عاشقته 

 

خاله شادونه: عزیزم منم عاشقشم و میبوسمش.... 

 

بچه: خاله پسر داییم دندون پزشکه! 

.  

برنامه ی زنده ی تلویزیونیه دیگه....

عقل!

میگن تنها چیزی که عادلانه تقسیم میشه عقله....چون هیشکی نمیگه عقل من کمه....  ولی... کاش خدا به من عقل بیشتری میداد...اگه عقلم بیشتر از این بود...به جای اینکه این همه احساساتی باشم یه کم عاقلتر  می بودم.... 

 

 

ضربان قلب من تند میزنه...

امروز حدود ۶ ساعت از وقتمو صرف پروژم کردم... از اون موقع که ترم اولی بودم اسم پروژه که میومد هولی میگیرفتم(هیچ اصطلاحی بهتر از این پیدا نکردم)... و امروز به جایی رسیدم که بیشتر مطالب پروژمو جمع کردم... در مورد ۲تا چیز هنوز مطلب خوبی اونجور که دلم میخواد پیدا نکردم... یکی چراغای اتاق عمل که طول موجشون چطوریه که هم نورشون نباید گرم کنه فضا رو... و هم اینکه باید طوری باشن که سایه ایجاد نکنن!... حالا نمیدونم!... پزشک باید تنظیمشون کنه طوری که سایه اذیتش نکنه و بتونه پوزیشن بگیره... یا اینکه کلا ساختشون یه جوریه که سایه نمیندازن!!! 

 

الان که فکرشو میکنم.... اون روزی که مهندسه از تهران اومده بود... میتونستم این سوالامو ازش بپرسم!!!.. ولی تو اون لحظه این سوالا اصلا یادم نبودن!!! 

 

 

یکی از  استادامون  قراره ۳ شنبه بیاد دزفول... اگه بتونم پیداش کنم و وقت داشته باشه خیلی آدم با اطلاعاتیه! ...... فردا ۳ شنبه است!!!...  

 

خدا کنه فراموشم نشه!!!! 

 

پ.ن: خوابیده بودم... روح داشت از تنم جدا میشد... بعد یهو دوباره روح برگشت به تنم... بعد قلبم تند تند میزد... بعد هر کاریش میکردم آروم نمیشد... نم اچه مثل سیر و سرکه میجوشید و حس ششمم هی افکار منفی میریخت تو مغزم.... پاشدم...چراغ اتاقمو روشن کردم... و اومدم یه کم نوشتم... الان خوبم!!!!... ولی خواب از سرم پریده!!!