روزی روزگاری در یک خانواده ای بچه ی کلاس سومی ای وجود داشت... پدر و مادر خانواده هر روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدند تا کنار هم صبحانه میل کنند و بچه را به مدرسه بفرستند... هر روز صبح موبایل پدر خانواده سر ساعت 6 زنگ میخورد و انها را بیدار میکرد... یک روز... مادر خانواده قبل از اینکه ساعت زنگ بخورد.. از خواب بیدار شد... به آشپزخانه رفت و کتری را روی اجاق گذاشت(زیرا آنها چایی ساز نداشتند)... احساس کرد هنوزچشمانش به خواب نیاز دارند... با اتاق خواب برگشت و دراز کشید.... با خودش گفت تا زمانی که ساعت زنگ بزند میخوابم و خوابید ولی خوابش عمیق نبود زیرا همش منتظر بود تا ساعت زنگ بخورد....
آن روز انها خواب ماندند و بچه شان دیر به مدرسه رفت زیرا
.
.
.
.
در ان زمانی که مادر خانواده در آشپزخانه بود... مبایل پدر خانواده ساعت 6 را اعلام کرد... پدر خانواده میخواست مادر خانواده را بیدار کند... متوجه شد مادر خانواده بیدار شده است... پدر خانواده ساعت را خاموش کرد و 2باره خوابید تا مادر خانواده بیاید و بیدارشان کند!.. ولی...
الان مامانم برامون تعریف کرد
که امروز صبح خواب موندن!... برام جالب بود گفتم بیام بنویسم.. برای شما هم جالبه آیا؟
صبح!... کله ی سحر ساعت ۹ از خونه زدم بیرون... رفتم به سمت گنجویان... ببخشید بیمارستان الغدیر.... رفتم پیش مهندس... تا فرم ها رو برام امضا کنه... و نمرمو برام رد کنه... همه چی رو برام عالی زد و نمره رو بهم ۲۰ داد!... مثلا... کیفیت پیشنهاد های دانشجو عالی!.. اصلا مگه من پیشنهادی هم بهشون دادم آخه!... بعدشم واسم زد ۲۴۰ ساعت حضور مستمر و رضایت بخش داشته!.. در صورتی که فک کنم رو هم رفته ۲۰ ساعتم نرفته بودم!!!!
بعد نامه ای نوشت و فرستادم مدیریت... مدیریت جلسه بود... گفت ساعت ۱۱ بیا نامه ی امضا شده رو تحویل بگیر!... گفتم حالا که تا ۱۱ بیکارم برم دانشگاه... رفتم پیش استادم... امروز خیلی مهربون شده بود... در مورد پروژم چند تا سوال ازش پرسیدم و... بعد یه عالمه براش حرف زدم... هی خندید!.... بعدشم کمی دوتایی هم به حال مملکت غصه خوردیم...
۲باره برگشتم بیمارستان... رفتم اتاق ریاست.. گفت ایننهمه امضا شده رو ببر ماشین نویسی و دبیر خونه و .... رفتم تو امور اداری... اسباب کشی داشتن!... همشون مشغول بودن!!!!... بالاخره یکی پیدا شد تا به کار من رسیدگی کنه... ۲ساعت اونجا بودم تا نامه رو تایپ کردن... بعد ۲باره میگه ببرش رئیس امضاش کنه!.... میبرمش اتاق ریاست!... میگه نامه رو بزار برو... ظهر بیا ببرش!!!!!!!
خو یعنی چی؟
نه حالا خودمونیم خو یعنی چی؟
نه خو میخوام ببینم یعنی چی؟
یه نامه رو هی باید ببری اینور به اونور.... آخرش هم میگه برو بعدا بیا!!!!!! ... نه... خو یعنی ملت بیکارن هی از اینور به اونور برن؟ هااااا؟... دیگه بعد از این همه پیشرفت علم... کاری داره براشون که همه سیستماشونو به هم شبکه کنن و خودشون سیکل اداری رو طی کنن؟ دیگه همش ملتو اینور به اونور نفرستن؟...
هوا به این خوبی...
حیف نباشه جمعه آدم از صبح تا ظهر تو خونه بمونه!...
کاش پسر بودم و چند تا دوست پایه داشتم...
ولی حالا چی؟
دخترم.....
-----------------------------------------------------------
بعدا نوشت:
با خانواده نهار رفتیم بیرون... هوا عالی بود... تو جاده ی خلوت تا تونستم گاز دادم... احساس پرواز بهم دست داده بود...
این روزا هرکیو میبینم ازش میپرسم به نظرت من ارشد قبول میشم؟
---------------------------------------------------------------------------------------
جمعه رفتم رو تختی هامون دادم خشکشویی... برامون بشوره ۳تا رو تختی پشم شیشه!... به نظرتون چقدر شد پولشون؟
---------------------------------------------------------------------------------------
باید برم نامه کاراموزیمو از بیمارستان بگیرم ببرم شبکه بهداشت... چه کار سختی نه؟
---------------------------------------------------------------------------------------
میخوایم با دوستامون دوره هم جمع شیم کنترل بخونیم.... چه خوب نه؟
-------------------------------------------------------------------------------------
دیگه؟.... شبا از ساعت ۹ خمیازه میکشم و به زوووووور تا ۱۰ خودمو نگه میدارم... ساعت ۱۰ خواب خوابم!... خوبه آدم شبا زود بخوابه هااااااااا.... بعد یکی از دوستام میگه تمام روز درس میخونم... بعد از ساعت ۱۲ شب تازه تست میزنم.... خدا قوت بده بهش.. امیدوارم حداقل اون سراسری قبول شه... بعد میگه اگه رتبم ۲۰۰۰ بشه راضی ام!.. خو من اگه انقدر درس میخوندم رتبم ۲ رقمی نمیشد دق میکردم خوب!... با رتبه ی ۲۰۰۰ که ادم دانشگاه چمران هم قبول نمیشه که! چه برسه به تهران!... میگم من خیلی پر رو ام؟... خوب مگه چیه؟... دوست دارم تهران قبول شم!... حالا سراسری نشد... آزاد!... چه فرقی میکنه؟... مگه دانشگاه ازاد چشه؟...
--------------------------------------------------------------------------------------
دلم واسه کلاس تکنیک تنگ شده!... خوش میگذشت هاااااا... دلم واسه استاد تکنیکمون هم تنگ شده... سر کلاس همش حواسم به لباساش بود... یه شلوار لی پارچه ترک میپوشید.... شلواره خمره ای بود... استاده لااااااااااغر... بعد شلواره با اینکه خمری ای بود ولی لاغر تر نشونش میداد!...از تو آبان هم پلیور میپوشید!... گهگاهی هم شلوار پارچه ای میپوشید... جلسه اخر شلوار مخمل کبریتی پوشیده بود... بهش میومد... من امسال اصلا پلیور نپوشیدم هنوز!... خوب هوا گرمه!... خوشحالم که امسال هیچ لباس زمستونه ای نخریدم!
-------------------------------------------------------------------------------------
هی میرم ایمیلمو باز میکنم... هیچ ایمیلی از هیچ کسی ندارم... بعد با خودم فک میکنم خوبه با ایمیلی که تو یاهو دارم یه ایمیل واسه اون ایمیلی که تو جیمیل دارم بفرستم!... که هروقت بازش میکنم بگه یه ایمیل جدید دارید دلم خوش باشه!...
خوب شما باشی دلخور نمیشی؟
من که خیلی ناراحتم!... تو آبان رفتم پیش بینایی سنج معروف شهر... که برام لنز تجویز کنه.. . بینایی سنج گفت یه جفت لنز یک ساله برات سفارش میدم... بهش گفته بودم من این لنزو واسه فلان تاریخ احتیاج دارم لطف کنید چند روز قبلش لنزا رو بهم بدید تا چشام بهشون عادت کنه... چند روز قبل از اون تاریخی که میخواستم... بهش تلفن زدم گفتم چی شد؟...
گفت تازه امروز میخوام برات سفارش بدم!...
شما باشید حرصتون در نمیاد؟.... ولی بازم چیزی نگفتم.... یه روز قبل از اون روزی که احتیاجشون داشتم... بهش تلفن کردم و با ناراحتی
بهش گفتم اگه امروز لنزام اماده نباشه دیگه نمیخوامشون...
گفت باشه!... بیا ببرشون...
ساعت 1 ظهر بود... رفتم تو مطبش... اولین بارم بود میخواستم از لنز استفاده کنم.. . اول منشیش گفت بیا حساب کن... گفته بود لنزم 50 تومن میشه... ولی حدود 80 تومن ازم پول گرفت!!!!!.... 6500 پول آموزش استفاده از لنزو دادم... رفتم تو اتاق خانم بینایی سنج... تا وارد شدم... هی گفت من دیرم شده..
. الان به خاطر شما موندم... میخواست لنزو بزاره تو چشمم... خوب!... شما اگه کسی بخواد انگشتشو تو چشمتون کنه چشمتون بسته نمیشه؟.... دست خودم نبود!!!...
هی میگفت چرا چشمت بسته میشه... نمیفهمید!!!!!...
خلاصه... به سختی لنزا رو گذاشت تو چشمم... گفت حالا خودت درشون بیار... بلد نبودم... میگفت همینجوری باید دستتو کنی تو چشمت و لنزا رو دربیاری... انگشتمو میزاشتم رو لنز ولی سر میخورد و لنز نمیومد تو دستم... رفت پنس آورد لنزو با پنس از چشمم دراوردم!!!... فک کنید...
اومدم خونه... به یکی از دوستام تلفن کردم... اون کاملا برام توضیح داد که چطور باید لنزو دربیاری... دیگه یاد گرفتم... حدود سه هفته از لنز استفاده میکردم و خوب بود... چند هفته ای بود... لنز خیلی چشمامو اذیت میکرد... بخصوص لنز چپ!
میرم پیش خانم بینایی سنج معروف شهر... بهش میگم لنزها خیلی چشممو اذیت میکنه.. بخصوص لنز چپ خیلی چشممو اذیت میکنه... میگه بشین پشت دستگاه... میشینم پشت دستگاه... چشمامو نگاه میکنه... میگه چقدر چشمات چربه!... غذاهای چرب زیاد میخوری!... خوب چه ربطی داره!...
تازه من اصلا غذای چرب نمیخورم!...
بعد میگه... بس که چشمات چربه لنزو خراب کرده... برو لنزو دربیار بیارش ببینمش... میرم لنزو درمیارم... رو انگشتم میارم خانم بینایی سنج مشهور شهر... اصلا نگاش نمیکنه...
میگه خرابش کردی بندازش بره!...
چه مسخره!!!!!!!!!!!!!... فک میکنم شوخی میکنه!... بعد از چند ثانیه میبینم جدی جدی میگه دیگه این لنزو نذار تو چشمت!... وگرنه چشمت خون ریزی میکنه!...
چه بی ربط!...
میگه خیلی به لنزت ور رفتی خرابش کردی... بعد سرخوش... میگه... بندازش آشغالی...
منم موندم!.. .. بهش میگم چیکارش کردم که خراب شده؟... علتش چیه!... میگه نمیدونم... حرفی نداره بزنه!... خیلی ناراحت میشم.... لنزی که قراره 1 سال برام کار کنه... 1 ماه هم ازش استفاده نکردم...
بعد خیلی راحت میگه بندازش بره...
بعد با خونسردی میگه... میخوای این سری برات یه نوع دیگه لنز بگیرم؟!... بهش میگم نه!... نمیخوام ممنون.
لنز جنس بد بهم انداخته!!!!!... از مطبش میام بیرون... ولی خیلی از دستش دلخورم.... لنز یک ماهه به جای لنز یک ساله بهم داده... احساس میکنم هنوز چشمام داره میسوزه از درد اون لنزی که تو چشمم بود... تمام ذهنم پر از افکار منفی میشه...