درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

داشتیم صبحانه میخوردیم و تیوی میدیدیم... رو کانال gem  بود!!!... موزیک ویدئو نشون میداد... یه آهنگ تموم شد... بعدش نشون داد که 3 تا دختر داشتن از جلوی یه خونه ی خیلی کثیف و شلخته و داغون رد میشدن که 3تا پسر در خونه نشسته بودن!... پسرا به دخترا نگاه میکردن ولی...  دخترا محلشون نذاشتن و رد شدن!... یهو یکی از پسرا به 2تایی دیگه گفت پاشید باید دست به کار شیم!... بعد 3تایی پاشدن و خونه رو تمیز کردن.. آب و جارو و ...

.

.

.

من و خواهرم که داشتیم این صحنه ها رو میدیدیم اولش فکر کردیم اینا شروع یه آهنگه! بعد که پاشدن به جارو کردن و جمع کردن آشغالا و ... گفتیم حتما تبلیغه!... ولی...

.

.

.

خلاصه خونه تمیز شد و پسرا خسته 2باره نشستن و بیرونو نگاه میکردن! این دفعه دخترا که رد شدن همش به پسرا نگاه میکردن! و...

.

.

.

من و خواهرم هم هاج و واج مونده بودیم که حالا این تبلیغه؟ آهنگه؟ چیه؟... که یهو یه صدایی رو تصویر گفت تو زندگی نظم خیلی مهمه!.

.

.

یعنی این تلویزیونها هم پیام های فرهنگی دارن واسه ملت! چه جالب! مثل این پیام های فرهنگی تو کانالای خودمون که میگه تند نرید!...  کمر بند ببندید!... سیگار نکشید...!!!!!!!

ریاضی!

چند هفته قبل دختر خالم خونمون بود... سوم راهنماییه... داشت ریاضی میخوند... درسشون رسیده بود به ساده کردن عبارت های جبری!... خیلییییییی آسونن.. معادله ها مثل آب خوردن حل میشن... میگم خوبه برم معلم ریاضی راهنمایی ها بشم... لذت میبرم از این کار!... تو دزفول جایی هست که برم اونجا بهشون بگم بهم کلاس خصوصی بدن؟... به دختر خالم گفتم بده من برات همه رو حل کنم!...

.

.

.

امروز عصر شروع کردم معادلات دیفرانسیل بخونم..... حل کردن معادله ها اگه یه کم تمرین کنم در حد معادله های سوم راهنمایی میتونه برام راحت باشه!... حتی در حدی که میتونم تو دانشگامون با استادا صحبت کنم و کلاس حل تمرین بذارم!

.

.

.

من... اگه میرفتم رشته ی ریاضی موفق تر بودم!... من استعداد اینو دارم که یه ریاضیدان بزرگ بشم!...  لذت میبرم از کار کردن با فرمولای ریاضی و حل معادله های چند صفحه ای و وقتی آخرش به جواب میرسم میگم آخییییششش...

.

.

.

پ ن :چند دقیقه پیش پیتزا tash خوردم! معدم داره میسوزه از تندیش!

امروز از صبح که بیدار شدم... مدار خوندم ولی.... من حتی یه تست مدار هم نمیتونم بزنم! .. یا جوابی که بدست میارم تو گزینه ها نیست... یا اگر هست غلطه... دیگه نمیدونم چطوری باید مدار بخونم!... دیشب سریالا رو دیدین؟... همه چی ختم به خیر شد... من در اینجا جلوی چشم همه به خودم قول میدم دیگه وقت گرانبهای خودمو صرف دیدن این جور سریالای دوپیلی نکنم!... ولی نکته ی قابل توجه سریال شمس العماره این بود که... چقدر شیرینه 2 نفر که به شدت همو میخوان... بعد از سالها به هم برسن...

دیشب شام نخوردم!... گرسنم نبود اون موقع!... سریالو که میدیدیم... موقعی که داشتن کباب و نونن سنگک میخوردن...... شدیدا گشنم شد!... حیف که تو خیابون طالقانی نزدیک ما فقط فلافلی و سمبوسه اس و ساندویچی هست و یه کبابی درست حسابی این دورو برا نیست!... دقت کردین؟ کی میدونه تو خیابون طالقانی... بین میدون ساعت و آفرینش چند تا سانویچی هست؟ بیشتر از 40 تا! باورتون میشه؟... مرکز ساندویچیای دزفوله!... جالب اینجاست که تو تمام طول روز تا نصف شب کار میکنن و مدام مشتری دارن!... وگاهی وقتا ساعت 8 صبح هم که از درشون رد میشی ملت نشستن دارن ساندویچ میخورن!!! من واقعا نمیدونم چطوری از گلوشون پایین میره؟؟؟؟ یه پاساژ کوچیکی هست... توش 3تا سانویچی هست! بیرونش هم مغازه ها جفت جفت یا یکی در میون ساندویچی اند! رو پیاده رو به شدت بوی روغن سوخته و سوسیس و غیره میاد!...

5 شنبه ی آینده همه دارن میرن تهران... عروسی داریم... بابزرگم واسه ما هم بلیط گرفته... نمیدونم برم؟ نرم؟ عروسی بسیااااااااار خوبیه... از طرفی همه ی فامیل تهران دوره هم جمع میشن...  حتما خیلی خوش میگذره!...

دیروز واسه دانلود گزارش کاراموزی مانا رفتم یه کافی نت... خودم نمیخواستم بمونم... میخواستم اونا برام دانلودش کنن بعد خودم برم تحویل بگیرم... تو کافی نته.. سیستما همه جدا جدا تو اتاقک بودن! یعنی دوره هر سیستم یه دیوار کشیده بود!... بسیاااار برام تعجب اور بود!...

بعد از این آپ دیگه آپ نمیکنم... اینترنتم نمیاااااام تا 5 شنبه عصر یا شب.

خوش باشید.

روزمره

صبح از وقتی بیدار شدم داشتم شبیه سازی ازمایشگاه میکرو رو انجام میدادم... ساعت 11 و نیم شد دیدم از نهار خبری نیست... مامان همه ی وسایل غذا رو اماده کرده بود مونده بود پختن برنج و سرخ کردن بادمجونای خورشت!... سریع رفتم بادمجونا رو سرخ کردم و انداختم تو قابلمه تا قل بخوره و خورشت جا بیوفته... برنجم سریع پختم و ... ساعت 1 اماده بودم!... کلیدای ماشین بابا رو برداشتم و از خونه زدم بیرون... سوار ماشین شدم... استارت نمیزد! چراغ انژکتورش روشن شده بود فک کنم!... کسی هم نبود که بهش بگم یه نگاه بهش بندازه... در ماشینو قفل کردم و سریع ماشین گرفتم رفتم دانشگاه!... کلاس زبان بخیر گذشت... بلد بودمااااااا ولی حس خوندن نداشتم... تمام طول کلاس هم بغل دستیم نمیذاشت درسو گوش کنم و همش ازم معنی لغت میپرسید و حواسم کلا پریده بود!... بعدشم که گلاب به روتون... آز میکرو... وقتی رفتیم تنها گروهی که شبیه سازیشون جواب گرفته بود ما بودیم... همه وقتی اومدن سر کلاس تازه داشتن برنامه هاشونو درست میکردن ولی... موقع مدار بستن... با اینکه 3 بار مدارمونو باز و بسته کردیم و آی سی ها رو عوض میکردیم جواب نگرفتیم... همه ی گروها جواب گرفتن جز ما!... اعتراف میکنم که پسرا استعداد ویژه ای تو مسائل فنی و عملی دارن که ماها نداریم!... بسیااااااار خسته شدیم خلاصه!

.

.

.

امروز با فاطی حرف زدم... با اینکه خیلی بیشتر از من درس میخونه درصداش در حد منه!... شایدم ضعیف تر از من... یه کم امیدوار شدم... این 4 روز باقی مونده تا آزمونو میخوام خوب بخونم(اگر خدا بخواهد)

۲راهی

بعضی از ادما.... اگه 8 لایه هم ایزوگامشون کنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه... مثلا... خیلی از دوستام هستن که واقعا با معرفتن... بعضیام که .... راستش شما ها که غریبه نیستین ... دوستای دزفولی بسیاااار با معرفت تر از شهرستانیا هستن... اصولا ماها یعنی دانشجوهای دزفولی خیلی ادمای به درد بخوری هستیم.. نه؟ این 4 سال که تموم شد دیگه ولی خیلی از بچه شهرستانیا تو طول ترم یه سلام درست حسابی با ادم نمیکردن و ... اخر ترم موقع جزوه گرفتن... یا موقع حذف و اضافه... یا وقتی پولاشون تموم میشد... یا وقتی نمره ها رو تو برد میزدن و ..... ماها میشدیم عزیز دلشون!... همش تلفن و پیامک و... یه سری یکی از دوستا تلفن کرد... گفت واسه حذف و اضافه پول واریز نکردم... اگه ممکنه برو دانشگاه برام وام بگیر...! من؟ الی؟ من کلا حال و حوصله ی بدو بدو کردن و کارای اداری رو اصلا ندارم... خودمم تو این سالا هیچ وقت کارم گیر نیوفتاده همش دنبال کارای ملت بودم!... خلاصه.. کله ی سحر بیدار شدم رفتم سراغ کار همکلاسی!...  تو شلوغی امور مالی براش فرم وام پر کنم... ساعت 9 بود بهش تل زدم تا مشخصات دقیقشو بپرسم... خانومو از خواب بیدار کردم!... کلی طول کشید تا فرما رو پر کردم... از این اتاق به اون اتاق... ساعت 11 خانم تماس گرفت گفت پولو جور کرده و  دیگه وام نمیخواد!

.

.

.

یه سری یه دختر شیرازیه تلفن کرد و ازم خواست تا یه نامه ای رو از اموزش بگیرم ... نامش چند تا امضا احتیاج داشت... همه رو براش درست کردم.. بردم تایپیست تایپ کرد... بردم دبیرخونه و ..... اخر سرم گفت سفارشی برام پستش کن.... بعدش حتی ازم تشکرم نکرد چه برسه به اینکه بخواد هزینه ی پستی رو باهام حساب کنه!

.

.

.

یه سری دیگه... یکی از بچه ها که شهرستانی بود... کلاس فوق العاده های اخر ترمو پیچونده بود.... بهم تل زد و گفت جزوتو برام کپی کن یه هفته مونده به امتحانا که میام دزفول میام در خونتون ازت میگیرم... یه هفته مونده به امتحانا شد... نیومد جزوه رو بگیره و ... بی خبر درسشو حذف کرد!

.

.

.

یکی از دوستام شب امتحان بی جزوه مونده بود... جزومو خوشکل و کامل و تمیز بهش دادم.... 2ماهه بهش گفتم من این ترم آزمایشگاه دارم جزومو احتیاج دارم... خبری ازش نیست که نیست... خودم مجبور شدم از یکی دیگه از دوستام جزوه بگیرم .. ولی اصلا نمیتونم از رو این جزوه بخونم!

.

.

.

هر دفعه از این اتفاقا میوفته به خودم میگم الی... دیگه پشت دستت را داغ کن و برای شهرستانی ها کاری انجام مده! ولی بازم میگم... خوب گناه دارن دیگه... جز ما کسی رو ندارن که!... ولی خودم هیچ وقت کاری رو که باید خودم انجام بدم نمیدم به کسی دیگه

یکی از دوستام هم شمالیه... امروز تل زده... میخواد برام گزارش کاراموزیشو میل کنه برم تحویل استادش بدم!  بعدشم تو اس ام اسش برام نوشته که ایشالا بتونم برات جبران کنم.... باز خوبه این یکی جبران کردن سرش میشه!

.

.

.

چند تا دوست دارم... دهلرانی هستن... پارسال باهاشون مشهد رفتم... هم اتاقی بودیم... خیلی هم بهمون خوش گذشت...  دخترای خوبی بودن ولی... احساس میکنم همش میخوان از ادم سواستفاده کنن!... همش سوالای خصوصی میپرسن!... خوشم نمیاد از ادمایی که تو زندگی دیگران زیاد وارد میشن و همش سوالای خانوادگی میپرسن... تازه تا ادمو میبینن میگن شوهر نکردی!.... هفته ی پیش اومدن دره خونمون... چرا همه ادرس خونه ی ما رو بلدن آخه! تعارفشون کردم که بفرمایید بالا و ... گفتن الان نمیتونیم... ولی هفته ی آینده دعوتمون کن بیایم!.... دوست ندارم بیان و وارد خونه زندگیمون شن... میترسم یه بار بهشون بگم بیان.. خوششون بیاد و دم به دقیقه تلپ شن!... چرا اتاقت رنگا وارنگه... چرا سقف خونتون خرابه... چرا خونتون تاریکه... چند تا اتاق داره... اتاق مامان و بابات چطوریه... این ماشین خودته؟... چرا یه کم آرایش نمیکنی؟... ماشین بابات چیه؟... چرا دره کمدت خرابه... توی اون کشو چی داری... عینکتو بده بزارم رو چشام ببینیم بهم میاد یا نه!... مبایلتو بده اس ام اساتو بخونم! و و و و و و ... بهشون گفتم باشه خودم دعوتتون میکنم ولی... فکر نمیکنم دعوتشون کنم!

.

.

.

از همه ی اینها که بگذریم... دوستای دزفولی و اندیمشکیمو خیلی دوست دارم..... هرکاری بخوان براشون انجام میدم... اونا هم همشون منو دوست دارن و .... همیشه به فکرمن...  و اینجوریه که اگه 8 لایه هم ایزوگامشون کنم بازم معرفت ازشون چیکه میکنه