درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

نینی

میگم... خیلی اکتیو شدم نه؟... هی آپ مینمایم! 

 

بعد از نهار یکم دراز کشیدم.... چشمام گرم شده بود... تو عالم خواب و بیداری یادم اومد مبایلم سایلنت نیست و اگه زنگ بخوره با صدای بلندش از خواب میپرم!... بلند شدم تن صداشو پایین آوردم... و دراز کشیدم 2باره... هنوز یک ثانیه نگذشته بود که زنگ خورد!...! 

 

بابا بود... گفت قراره تو رگش بالن بذارن! از صبح بیمارستان بوده وآنژیو کرده و .... امشبم همونجاست. احتمالا امشب حسین پیشش میمونه تا فردا که عموها برسن تهران. 

 

وای نمیدونید که صبح چی شد..... 

یه سر رفتم مغازه... به عمو گفتم بره برام کتاب بخره... منتظر بودم تا عمو برگرده... دختر عمم اومد میخواستن برن خرید... میخواست سارینا رو پیش من بذاره.... بچه خواب بود...  منم بغلش کردم آوردمش بالا... وای خدااااااااااااااااااا چقدر بچه ای که تو بغل آدم خوابه به آدم آرامش میده... همینجور که داشتم میاوردمش بالا که رو تخت بذارمش... بطور متناوب با یه فرکانس و دامنه ی بسیااااار بالا ازش انرژی دریافت میکردم... خیلی خوشکل خوابیده بود... از ته قلبم بهش میگم نفس... آخه واقعا به ادم نفس میده... بعد بردمش تو اتاقم... رو تختم خوابوندمش... و همونجا موندم و هی نگاش کردم... چقدر بچه های زیر 2 سال شیرین اند... عاشقشونم...  وقتی هم بیدار شد من و گلناز کلی باهاش بازی کردیم... از خنده های اون خودم بیشتر خندم میگیره و بسیاااااار لذت میبرم.

 

من چقدر نینی دوست دارم! 

موقعیت شغلی

۵ شنبه یکم زود رفتم سر کلاس تکنیک... منتظر بودیم استاد بیاد... با دوستان حرف میزدیم... فاطی گفت" آقای اخوان فوت شده..." من خودم ندیده بودم ایشونو ولی تعریفشو خیلی از همه ی بچه های مهندسی پزشکی ای که کاراموزیشون بیمارستام امام علی بوده میشنیدم... یه کم متاثر شدم ولی .......  یهو گفتم بچه هاااااااااا الان یه موقعیت شغلی واسه مهندسای پزشک درست شده... حتما الان بیمارستان امام علی مهندس میخواد!... ببینیم کی از همه زرنگ تره ... همشون خندیدن...  

 

هر اتفاقی که تو این دنیا میوفته... هر کسی یه جور تعبیرش میکنه... از بعضی اتفاقا یه عده شاد میشن... یه عده غصه میخورن... 

 

ولی من هنوزم باورم نمیشه آقای مهندس فوت کردن!

عروسیانه

من دعا میکنم خدا همیشه همه ی خانواده ها رو برای شادیها دوره هم جمع کنه......  دیروز و پریروز روزای خوبی بودن... بعد از مدت ها یه عروسی نزدیک داشتیم... فامیلا از تهران اومده بودن و ........ 5 شنبه شب همه دوره هم بودیم و ....... جمعه صبح عاقد اومد و ..... نسیم ما رسما عروس شد..... موقع عقد همه آروم بودن و از صمیم قلبشون واسه خوشبخت شدنش دعا میکردن... وفتی هم بله رو گفت همه میرفتن و بهشون تبریک میگفتن و ......... خیلی لحظه های قشنگی بود... همه اشک تو چشاشون جمع شده بود و .....

.

.

.

عصر و شب هم همه چی عالی بود... خیلی به هممون خوش گذشت...

یه چیزی!... هر کی خدافظی  میکرد میگفت مبارکه ایشلا روزی خودت کنا!... و هر کی با بزرگا خدافظی میکرد میگفت مبارکه روزی بچونتون کنا!... یعنی عروسی کردن انقدر خوبه که همه این دعای خیرشونه؟

یه چیز دیگه!... شب که مهمونا رفته بودن... عروس و دومادو وسط نشوندیم... همه دورشون میرقصیدن... عمو به دوماد گفت ببین الان شاد و خوشحالی... میدونی آخرش چی میشه؟... .... خب من این قسمتو نمیتونم تو وبلاگم بنویسم!

امروزم درس نمیخونم! به علت اینکه باید خوب بخوابم تا کمبود خواب این چند روز جبران شه...

 

۲۰/۸/۸۸

صبح ساعت 6 و نیم بیدار شدم مامانو بیدار کردم تا گلی رو آماده کنه و ... قرار بود امروز برن اردو... از دیشب بهش قول داده بودم که صبح اگه عمو مسعود دیر اومد دنبالش خودم برسونمش مدرسه...  میدونستیم عمو مسعود دیر میاد... واسه همین ساعت توی سالن خونمونو یه ربع کشیدیم جلو!... ولی از فردا حتما خودم میرسونمش تا بچه غصه نخوره!

گلناز که رفت 2باره دراز کشیدم... چشمام گرم شد و مهرانگیز مسیج داد: "سلام صبح روز تولدت مبارک.انشالله این سال از زندگیت واست حیلی مبارک باشه" جوابشو دادم و 2باره خوابیدم... یه خورده بعدش بیدار شدم و مشغول فعالیتای روزمره شدم... یکم معادلات خوندم...  بعد با الناز تو هال نشستیم و تیوی میدیدیم که صدای مبایلم اومد... رفتم تو اتاقم... بابام بود... هنوز جواب نداده بودم بغض تو گلوم بود! سلام علیک کردیم و گفت تولدت مبارک عزیزم و .... ( نم اچه ارسا بمیومن مین تیام!) همینجور گریه میکردم! مثل بچه ها!... هی بابام گفت چرا گریه میکنی!...  گفتم مرسی که یادت بود بابا... گفت مگه میشه یادم بره عزیزم...  خلاصه بعد از اینکه تلفنو قطع کردم همچنا سیل اشکام جاری بود!...

یاد بچگیام افتاده بوم... یاد روزایی که مامانم واسه تولدم یه کیک کوچیک میپختو... مامان بابام بهم کادو میدادن و عکس مینداختیم و ... خیلی دلم شاد بود... دلم واسه همه ی روزای خوب زندگیم تنگ شده...

 زود صورتمو شستم یه وقت مامان نیاد ببینه گریه میکنم... بعدشم مامان اومد و کادومو داد و ... قبلا خیلی برام مهم بود که مامان بابام کادو چی بهم میدن ولی الان اصلا این چیزا برام مهم نیست! اونقدر مسایل مهمتر تو ذهنم هست که...

چند دقیقه پیشم مامانم اومد و گفت یهو قرار شده امشب  شام بریم پارک خانواده.. همه مهمون ما!...  اصلا حوصله ی امشب و بیرون رفتن و لبخند زدنو ندارم! اونم وقتی قراره همه بخاطر تولد من دوره هم جمع شن!... دلم تنهایی و سکوت میخواد!  

.

.

.

23 سالم تموم شد و .. .

پ ن :من دوست دارم دکتر شم! خیلی دیر شده؟

برنامه ریزی

به نطر شما.. آیا من میتونم؟ 

 

میتونم توی آذر و دی این درسا رو بخونم؟ 

 

زبان عمومی و تخصصی 

 

معادلات دیفرانسیل 

 

ریاضی مهندسی 

 

آمار احتمالات 

 

مدار ۱ و۲ 

 

کنترل خطی 

 

سیگنال سیستم 

 

الکترونیک ۱و۲ 

 

مقدمه ای بر مهندسی پزشکی زیستی! 

 

فقط ۲ماه وقت دارم!