هیچ وقت آدم نمیتونه زندگی رو پیش بینی کنه... گاهی وقتا یه اتفاقایی واسه آدم میوفته که کلا مسیر و هدف زندگیشو عوض میکنه... دعا میکنم واسه ی همه ی آدما اتفاقایی بیوفته که به نفعشونه و باعث موفقیتشون بشه و باعث شه اگه تو زندگیشون یه چیزایی رو از دست میدن چیزای بیشتری در عوض بدست بیارن... خوب! اینو داشته باشید فعلا... اینم بگم که دورو برم داره یه اتفاقایی میوفته که اصلا نمیدونم تهش چی میشه ولی توکلم به خداست... اخه به حکمتش ایمان دارم.
.
.
.
دیروز عصر با یکی از دوستام اس ام اس بازی میکردیم... یهو گفت الی... من از این به بعد میخوام درس بخونم و گفت پشتیبانش بهش تل زده و جو گیر شده تا درس بخونه و .... خوب منم کنجکااااااااااو که پشتیبان چی گفته که جو گیرش کرده... پاشدم تل زدم خونشون تا ازش بپرسم که منم جو گیر شم و ....منم بخونم. با هیجان پرسیدم چی گفته؟ گفته چجوری درس بخون؟... به نظر شما دوستم چی گفت؟!!!!.... گفت هیچی بابا همین چیزا که همه میگن! گفتم خوب مثلا چی؟... خلاصه هرچی پرسیدم درست حسابی جواب نداد!.. از دوست صمیمی بعیده واقعا!... خوب منم ناراحت شدم خوب! شما بودین ناراحت نمیشدین؟ منم دیگه چیزی نپرسیدم ولی از صدام معلوم بود ناراحت شدم... خلاصه... یکم حرف زدیم... بعد یهو دوستم بدون اینکه ازش چیزی بپرسم گفت الی بدار بهت بگم... و یه مقداری از حرفای پشتیبانو بهم گفت!...
که البته خیلی هم مهم نبودناااااااا خودم این چیزا رو میدونستم!
چند دقیقه بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم هم اس ام اس داد و گفت از شنبه برنامه بریزیم با هم از اول شروع کنیم بخونیم!
.
.
.
خوب بگذریم...
دیروز ظهر نسیم و نسترن خونمون بودن.... نسیم شدیدا گرفتار خریدای عقدشه و تو جو عقد و عروسیه ... یه کم استرس داره... جمعه عقدشه... من همیشه منتظر روزه بودم که نسیم عروس شه... همیشه فکر میکردم عقد نسیم خیلی به هممون خوش بگذره... ولی الان اصلا حسش نیست!...
دیروز عصر مرضی اومد خونمون و نشستیم کلی حرف زدیم...
.
.
.
فردا تولدمه! ولی اصلا حسش نیست...همیشه 20 آبان برام روز مهمی بوده ولی امسال اصلا مهم نیست...
سر کلاس زبان تخصصی نشستیم.... شکوه کنارمه... خیلی آماده نیست و همش استرس داره که نکنه استاد اسمشو بخونه و... منم کنارش نشستم و اذیتش میکنم... یکی از پسرای کلاس داره یه قسمت از متن درسو میخونه... این پاراگرافو که تموم کنه استاد نفر بعدی رو صدا میزنه... میزنم به دست شکوه و میگم شکوه آماده باش که الان استاد اسمتو میخونه... لبخند میزنم و میگم... آهان آماده ای... پسره پاراگرافو تموم میکنه و منتظریم تا استاد نفر بعدی رو صدا کنه... میگم شکوه اماده باش.. یک دو سه... بعد 2تامون میخندیم و ... سرمو میارم بالا.. استاد دقیقا روبرومه و با لبخند میگه خانومه... شما بخون! یه نیگا به شکوه میندازم و میخندم و شروع میکنم به خوندن! همینجور که دارم میخونم و ترجمه میکنم به یاد پیش دانشگاهی میوفتم...
.
.
.
یه معلم شیمی داشتیم... هر جلسه درس میپرسید... از بعضیا حتی 10 بار پرسیده بود ولی هیچ وقت از من نمیپرسید تاااااااا جلسه ی آخر! اصلنم درس نخونده بودم... به پگاه گفتم ببین این معلمه از اول سال از من درس نپرسیده.. امروزم نمیپرسه.. اصلا شاید اسم من تو لیستش نیست ها ها ها! هنوز این کلمات از دهان ما خارج نگردیده بود که......... خانم معلم اسممو صدا کرد و گفت چرا تا حالا هیچ وقت از تو درس نپرسیدم! بیا پای تخته!.... پگاه و اکرم و ندا داشتن بهم میخندیدن... خودم هم ریسه رفته بودم از خنده! درحالی که از شدت خنده نمیتونم حرف بزنم میرم پای تخته! و... خلاصه... رفتم پای تخته و انقدر خندیدم که هم همه ی همکلاسیا و هم معلممون ریسه رفتن از خنده... اونقدر نظم کلاس به هم ریخت که... معلم بیخیال سوال کردن شد و گفت برو بشین!... اینجاست که میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست!
.
.
.
یه چیز دیگه:
یکی از هم دوره ای های ما که فارغ شده... با استفاده از بند پ تو دانشکاه استخدام شده و.... میگم خدا شانس بده! آخه... دیروز که آزمایشگاه داشتیم... استاد میخواست بره بیرون به گفت خانوم شما پروگرم کردنو به بچه ها یاد بدین... بلد نبود! اومد سر میز ما و گفت چطور پروگرم میکنید! اصلا ای وی آر بلد نبود!... بعدشم که مدار بستیم.. استاد بهش گفت مدارای بچه ها رو چک کن درست باشن.. اومد سر میز ما و گفت زمینشو وصل کنید.. ما هم وصل کردیم و استاد اومد زمینو دید و با عصبانیت گفت خانوم این اولین آزمایشگاتونه! آی حرصم درومد!.. البته دختر خوبیه هااااااا... به دردمون میخوره! حالا اگه یه وقت مدارامون جواب نگرفت... به استاد میگه اینا جواب گرفتن!... خیلی حرف دارم ولی... همین الان مهمون اومد.... به این مقدار بسنده میکنیم.پ ن : الان که فکرشو میکنم اصلا اون شعرا رو دوست ندارم... نمیدونم چی شد! جو گیر شدم و اونا رو اوینجا نوشتم! برشون میدارم. شرمنده ی همه.
سلام
مرسی از همه... اولین بار بود که وقتی صفحه ی مدیریت وبلاگمو باز کردم ۸ تا نظر توش بود....
ممنون از همه.
آقا مهران... شرمنده! سعی میکنم بیشتر دقت کنم...
آقا محسن ممنون بابت نظراتتون... شاید شما هم درست بگین ولی منم دلایل خودمو دارم که خیلی مفصل(درست نوشتم آقا مهران؟) هستن!
آردنت جان تو صفحه ی وبلاگت اون روزی که اومدو یه جوری بود که رو لینک کلیک نمیشد!
آقا امین خیلی لطف داری شما... همینجوری هم واسه ما مشوقی شما... ولی فرصت میل زدن ندارم!... آخه هم کار و هم درس و دانشگاه و .. هم کنکور و پروژه و ...
عرض شود خدمت همه که من گرایش بیو الکتریک میخونم ولی چون ظرفیتا کمه میخوام الکترونیک شرکت کنم!
قابل ذکره که متلب خیلی قابلیتای زیادی داره.... که تو هر زمینه ای و هر رشته ای بسیاااار مفیده... بخصوص تو زمینه ی رشته ی ما که من اطلاع دارم میشه برنامه های خیلی زیادی رو نوشت و مدارای یادی رو باهاش طراحی کرد و کارای پردازش سیگنال و پردازش تصویر و مدلسازی و اینا انجام داد..... هیچ کسی هم نیست که متلب رو کامل بلد باشه چون هر کسی فقط تو یه زمینش میتونه تخصص داشته باشه و ..........
همین دیگه!
پ ن: "چه بسیار اموری که خیر میپندارید ولی شری در آن نهفته است و چه بسیار اموری که شر میپندارید ولی خیر شما در آن نهفته است"
من به این آیه خیلی معتقدم.
دینک دینگ:
الی دختر تنبلی است... او همه را به درس خواندن تشویق میکند و به دوستانش میگوید که چطوری درس بخوانند تا موفق شوند ولی خودش درس نمیخواند. الی لالایی بلد است ولی خوابش نمیکیرد. الی هر شب به مهمانی میرود و به حرف های خاله زنکی گوش میدهد. الی این کار را قلبا دوست ندارد او دلش میخواهد پروژه ای را که در ذهنش است عملی کند. ولی الی مشوق ندارد... کسی او را برای رسیدن به هدفش تشویق نمیکند... خواهر الی هر رووز از او انتظار دارد تا الی باهایش بازی کند. آن خواهر از الی انتظار دارد تا با او بیرون برود و او را دور بدهد. مادر الی انتظار دارد الی هر جا میخواهد برساندش و شبها او را به خوانه ی مادرش ببرد. مادر بزرگ الی از او انتظار دارد تا یک شب الی انها را به خانه ی دایی محمدرضا ببرد تا حالی از او و پسرش بپرسند. پدر الی از او میخواهد هر روز برایش 5 عدد انار دان کند و در یخچال اماده بگذارد و هرگاه مغازه شلوغ میشود و به کمک نیاز است الی به کمک آنها برود. خاله ی کوچک الی هر روز به خانه ی شان تلفن میکند و برای شب برنامه ریزی میکند تا بساط بازی هرشبانه فراهم باشد........ اینها انتظارات بسیار کمی است و الی میتواند تمام اینها را براورده کند ولی.................
ولی الی از خودش انتظار دارد تا فقط و فقط برای 3 ماه این تفریحات را کنار بگذارد تا آینده ی خوبی داشته باشد...
الی دوست دارد وسیله ای برای ناشنوایان و وسیله ای برای نا بینایان بسازد... اگر الی به جای اینکه هر شب به تفریح بپردازد هر شب فقط نیم ساعت با نرم افزارمتلب کار میکرد هم اکنون مهندسی قابل شده بود و مدار ویبراتور و مدار مکان یابی را طراحی کرده بود..... و تا حالا 4 تا کتاب ترجمه کرده بود.!
الی همیشه بجای عقلش به حرف دلش گوش میدهد!
ای کاش کسی پیدا میشد تا...... تا به زور الی را وادار میکرد تا....... یه کم و فقط یه کم از عقل و هوش و استعدادش خوب استفاده کند.
الان یهو یادم اومد که موضوع به این مهمی رو تو وبلاگم ننوشتم...
من از دست از بهترین و صمیمی ترین دوستم ناراحت بودم!... اونم میدونست که من خیلی ازش دلخورم... چند روز پیش همو دیدیم... اولش مثل قبل ناراحت بودم در حد انفجار
!.... ولی بعدش.... با هم حرف زدیم و .... به نتیجه رسیدیم.
.. الان اصلا از دستش دلخور نیستم... فکر میکنم دوستیمون خیلی بیشتر از قبله حتی!.. درسته که یه اتفاقی اونجوری که من میخواستم نشد... ولی حالا میفهمم که دوستم کار درستی کرده و تو دراز مدت به نفع 2تامونه... من تا عمر دارم دوستش دارم و ....
امروز ارشد ثبت نام کردم... ولی یه کم امیدم کم شده! اصلا درس نمیخونم آخه! نم چم شده! میخوام رو خودم کار کنم و شبا بیدار بمونم درس بخونم ولی ... زود خوابم میبره!... دیشب سعی کردم بیدار بمونم البته درس نخوندم ولی بیدار موندم!... یکم با پسر خاله اس ام اس بازی کردم... یه کمی هم جزوه ی تکنیکمو نگاه کردم!... امروز دوستم دپرس بود و همش مسیجای بیحال میداد... منم بهش گفتم ببین من دارم میخوووووونم... تو هم بشین بخون وگرنه من تهران قبول شدم حسودیت میشه!...
آرزوی کوتاه مدت من اینه که: منو عطیه بیوالکتریک تهران قبول شیم بعدشم با هم خونه بگیریم... فک کنم در اینصورت خیلی بهم خوش میگذره...
آخه واقعا دوسش دارم و لذت میبرم از حرف زدن باهاش... تنها کسیه که از در کنارش بودن خسته نمیشم! حالا اگه شوهر کنه من چیکار کنم!.. تهنا میشم!... فاطی و انگیزه اگه تهران قبول شن حتما میرن خونه آبجیاشون!... وگرنه اونا هم دوست دارم بیان!
میگم شیرازم خوبه هاااا... نه؟ فک کن...
بیوالکتریک شیراز قبول شم!....
فعلا به جای درس خوندن همش نقشه میکشم!
امروز رفتم عکس اسکن کنم... هرکاری کردم ازم پول نگرفت!... شرمنده شدم!
بعدشم رفتم مغازه... عمو داشت جوراب نوزادی قیمت میزد.... انقد خوشکل بودن که حد و حساب نداره... کلی ذوق کردم!... فک کنم مامان باباها خیلی لذت ببرن که واسه نوزادشون جوراب خوشکل میخرن... ( مگه چیه؟ نی نی دوست دارم خوب)
کلا همه ی اینا رو نوشتم تا اینو بگم:
من تو زندگیم هر وقت منتظر یه اتفاقی بودم نیوفتاده... ولی هروقت که انتظارشو نداشتم یا به اون چیز فکر نکردم دقیقا همونی که من میخوام شده!