چقدر حرف دارم من!
از کجا شروع کنم حالا!.... سلام شما خوبین؟.. منم خدا رو شکر خوبم... خدا رو شکر اوضاع خوبه... الان شنبه صبحه... هفته ی جدیدو دارم با وبلاگ نویسی شروع میکنم.... خیلی وقته ننوشتماااااا....
دیشب کی رفته پارک خانواده؟........ من خیلیییییییی دوست داشتم غذا درست کنم ببرم اونجا... ولی مامانم اینا نبودن و ماشینم نداشتم... نشد برم... خوب بوده؟... غذاها خوشمزه بودن؟.... به دوستام که گفتم میخوام برم جشنواره... فاطی گفت برشک درست کن... گفت خیلی قدیمیه هیشکی یادش نیست...!... مامان بزرگم گفت قلیه درست کنیم!... مامانم گفت برونی درست کنیم.. خودمم گفتم آب پیازی!.... ولی نشد دیگه!... دیشبم عطیه مسیج داد گفت الی باقله با پوست درست کردی یا بی پوست!... میگم این آشپزی منم سوژه ای شده هااااااا!... دیشب مامانم اینا رفته بودن اهواز... با خواهرام تنها بودیم... مادر بزرگم اینا اومده بودن پیشمون.. بعدش امین اومد.... بعدشم خالم اومد... بعشم پسر خالم.... داشتم شام درست میکردم.... خالم اینا هم واسه شام نگهداشتیم... کوکوی مرغ درست کردم.. همه خوششون اومد... هی دستورو ازم میپرسیدن!
تازه بعدشم دایی علی اومد!... اونوقت وقتی ما از 7 روزه هفته 8 روزشو مهمون داریم... چطور من درس بخونم آخه؟ همین میشه که میریم آزمون میدیم... خراب میدیم میایم خونه!
میگم عجب بارونیه هااااااا نم نم داره میزنه... دیشبم هوا عاااااالی بود... خیلی دوست دارم شبا برم پیاده روی.... کاش میشد تردمیلمونو میذاشتیم پشت بام و تو هوای آزاد میدویدیم.... فکر کنم خیلی کیف داشته باشه!
4شنبه رفتم پازلمو از قاب سازی آوردم... خیلی خوشکل شده.. خیلی دوسش دارم.... فعلا همینجوری گذاشتمش تو اتاقم.. نگاش که میکنم شاد میشم... سر فرصت عکسشو میذارم اینجا شمام ببینید.
کلاسامونم که شروع شده... 3 روز تو هفته روزی 2 ساعت میرم دانشگاه... کاراموزیمم تموم شد.. حالا مونده گزارششو بنویسم و تحویل بدم... دوستم گفت بیا مال منو به استادت تحویل بده!... شاید این کارو کردم....
واسه موضوع پروژم هنوز تصمیمی نگرفتم... دوست دارم ساخت باشه نه تحقیقاتی ولی فرصت ندارم.... یه ایده تو ذهنمه.. شاید بعد از کنکور ارشد دست به کار شدم واسه ساختش.... یه چیزیه که نمونه ی ایرانی نداره و به درد معلولین میخوره!
چند شب پیش تولد مهدی بود.... موقع باز کردن کادوها... کادوهاشو که باز میکرد... همون موقع احساسشو نسبت به کادوها میگفت! یه نفر براش یه چیزی خریده بود... تا کادو رو باز کرد.... گفت: "اه! این چیه.. از اینا که داشتم" چند بار پشت سر هم این جمله رو تکرار کرد... همش با خودم میگفتم خوش به حال بچه ها که خیلی راحت نسبت به هرچیزی و هرکسی ابراز احساسات میکنن!
خدایا شکرت
یه نفسی هست.... میاد و میره و ..... زندگی همچنان جاریست.... ولی نه اونجوری که من میخوام.
این روزا یه کم غصه میخورم....
تا حالا شده دست کسی رو بگیرید و ببریدش بالا.... ولی اون وقتی برسه بالا.... شما رو از اون بالا پرت کنه پایین؟
خیلی حس اذیت کننده ایه.
دوست دارم فراموش کنم و بهش فک نکنم ولی نمیشه....... همش داره تو ذهنم راه میره
امروز خیلی مثل همیشه نیستم.... این چند وقته خیلی اتفاقا تو زندگیم افتاده.... شایدم من عوض شدم و یه جور دیگه به زندگی نگاه میکنم... نمیدونم خوبه یه بد ولی... گاهی بعضی حرفا یا اتفاقا آزارم میده... و گاهی وقتا هم از یه چیزایی به شدت لذت میبرم... مثلا:
امروز رفته بودیم باغ... یه قسمتشو دارن استخر درست میکنن... زمینو کنده بودن(اصطلاح دیگه ای یادم نمیاد شاید خاک برداری بهش میگن...) همه ی بچه ها رفته بودن داشتن پایینو نگاه میکردن... ما از دور میدیدیم که همه رفتن دوره استخر... از دور عمو کریم گفت بچه ها همتون از اونجا بیاید کنار.. چرا رفتین اونجا خطرناکه... بعد از بین بچه ها علی گفت" به من چی... خودشون اومدن... من رفتم همشون اومدن دنبالم..." بعدش همشون یکی یکی اومدن کنار... علی(10ساله) از همشون بزرگتر بود... احساس بزرگی شدید میکرد.... نگاشون که میکردم... لذت میبردم از بزرگ شدن علی... به نظرم بچه ها خیلی زود دارن بزرگ میشن... مثکه دیروز بود... علی کوچولوووو... ناز و با نمک.... عاشقش بودم.... خیلی دوسش داشتم... خیلی زود بزرگ شده!
اینجوری دارم بزرگ شدن خودمو احساس میکنم!
سلام..... خوبین شما؟
منم خدا رو شکر.... خوبم ... زندگی همچنان در جریانه ولی یه جوره جدید.... یکم متحول شدم.... باید قوی تر از قبل شم.... نباید اجازه بدم هر اتفاقی حالا چه کوچیک چه بزرگ انقدر منو تحت تاثیر قرار بده.... دیروز خیلی دلم گرفته بود.... کلی به عطیه مسیج دادم.... اونم کلی کمکم کرد.... همیشه همینجوریه... وقتی از چیزی دلخورم یا مشکلی برام پیش بیاد مثل یه دوست خوب حرفایی میزنه که باعث میشه آروم شم...
عصرم کلی با خواهرم حرف زدم.... اونم کامل منو میفهمه.... خوشحالم که بزرگ شده و کلی کمکم میکنه و هوامو داره...
بسته ی اموزشی ماهان رسیده.... به نظرم حیف از پول که بابت این بسته ها دادم.... میتونستم کتابای خیلی بهترو با کیفیت بیشتر بخرم.... مثلا کتاب مدارش 150 صفحس توضیحاتشم اصلا خوب نیست و تستم خیلی کم داره... قیمتشم 34 تومن! خیلی گرونه! ... اونوقت یه کتاب مدار پر از تست و نکته... حدود 350 صفحه از معراج خریدم 8 تومن!... خیلی فرقشه هااااااا
آزمون اولمون جامع بود.... افتضاح دادم.... بخاطر اینکه اصلا نخونده بودم .... ولی تازه شروع کردم و امیدوارم ازمون بعدیم خوب شه...
این هفته جشن فارغ التحصیلیمونه.... همه ی دوستا رو 2باره میبینیم... خوشحالم... دلم واسه خیلیاشون تنگ شده....
برنامه ی شبانه ی جدیدمون: خواهر کوچیکه رو میپیچونیم و من و مامان و الناز میریم خونه مادر بزرگ.... هر شب یه بهونه ای واسه این کار پیدا میکنیم.... دیشب رفتیم دیدیم شلوغ پلوغه.... 2تا از خاله هام و دایی کوچیکه و پسر خاله هام اونجا بودن... بعدشم پسر داییم اومد و کلی قاشق بازی کردیم.... خیلی خوش گذشت... خیلی وقت بود انقدر نخندیده بودم... احتمالا تلافی این چند روز دلگرفتگیم بود!
تو جشنمون 3 نفرو میتونم با خودم ببرم... نمیدونم کیو ببرم!...
پریروز رفتم پازلمو بردم قاب سازی..... این آقای قاب ساز حرصمو دراورد!.... میگفت این پازله که چیزی نیست!.... اینو بدی به من یه هفته ای میسازمش!..... پر روووووو... کلی وقت گذاشتم براش!... قاباشم اونجوری که من میخواستم نبودن... یه قاب خیلی ساده براش انتخاب کردم.....
2 روزه شرو کردم درس میخونم.... خیلی سختن!.... نمی دونم چرا اینجوری میشه... تستا رو حل میکنم جوابم بدست میارم... ولی حوابای من غلطن!... باید کلی درس بخونم... حتی انتگرال گرفتنم یادم رفته.... اونایی که ارشد قبول میشن خیلی زرنگن خداییش!
هفته ی پیش رفتم بیمارستان .... خانوم مهندس و آقا مهندسی اونجا بودن.... گفتن از 20 مهر بیا!....
دانشگاه هم نرفتم هنوز ولی فک کنم کلاس فردامون تشکیل شه... میرم احتمالا.
دیشب از خونه مادر بزرگم که برمیگشتیم.... خیابونا خلوت بود.... منم نسبتا تند میرفتم.... یهو یه موتوره فکر کنم مخصوصا نمیدون از کجا پیداش شد و یهو جلوی ماشینم ترمز کرد..... نزدیک بود زیرش کنم... سریع ترمز کردم و..... خدا بخیر گذروند
عموی بابام از تهران اومده.... امروز با بابا بزرکم یه سر اومدن خونمون.... 2تاشون عین هم بودن.... موها سفیییییییید.. تا حالا به این موضوع توجه نکرده بودم.... خیلی برام جالب بود.
میگم.... کسی رفته نمایش هزار و دومین شب شهرزادو ببینه؟... تو شهر خیلی تبلیغ کردن!... اگه کسی رفت لطفا بگه که چطور بوده.