-
متاسفم
دوشنبه 9 آذر 1388 14:36
مسخره ترین کار ممکن این بود که ۱۴ آذر رو تعطیل کنن! من واقعا نمیدونم کی این تصمیمات رو میگیره!... واقعا متاسفم برای طرز فکرش!
-
روزمره
یکشنبه 8 آذر 1388 22:27
عصر بعد از پا تختی... همه ساکامونو جمع کردیم تا بریم خونه عمه... داشتیم سوار ماشینا میشدیم که یادم اومد یه پلاستیک از وسایلم جا مونده!وسایلو دادم به مامانم و بدو بدو رفتم بالا... سوار آسانسور شدم... طبقه 5 رو زدم... داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم و .... یهو آسانسور تو طبقه اول موند!... یه پسر جوون بود و یه آدم پیر...
-
شهر من...
یکشنبه 8 آذر 1388 11:48
وقتی رسیدم خونه...... زنگ درو زدم... بابام اومد پایین... روبوسی و ... وسایلمونو بردیم بالا... نشستم پاهامو دراز کردم و گفتم آخیش! چقدر آدم تو خونه ی خودش راحته... تو شهر خودش راحته... تهران و شلوغیش ادمو کلافه میکنه... هر جا بخوای بری باید کلی تو ترافیک باشی! خیابون ولیعصر یک طرفه شده و ... دردسر ما زیاااااد!... تهران...
-
تولدانه
یکشنبه 8 آذر 1388 10:11
جمعه شب تولد سارینا بود.... همه هنوز تو جو عروسی بودن... بعد از شام... شروع کردن به رقصیدن... چراغا رو خاموش کردن و با چراغ قوه رقص نور و ........ کلی خنده دار بودیم! بعدشم نگار شروع کرد و ادای رقص همه رو در میاورد... جلوی خودت ادای خودتو در میاورد... همه ریسه رفته بودن از خنده... آخرسر شوهر عمم اومد ادای خود نگارو...
-
عروسیانه
یکشنبه 8 آذر 1388 09:38
صبح روز عروسی... صبح تقریبا زود بیدار شدیم... خونه ی عمه بودیم... مامانم اینا و بقیه همون موقع رسیده بودن تهران و یه راست رفته بودن خونه دایی... از صبح کله ی سحر تل میزدن میگفتن کجایید؟ زود بیاید... تا صبحانه خوردیم و دوش گرفتیم و سشوار کشیدیم و .... تقریبا ظهر شده بود دیگه... من و آبجی آماده شدیم و با عمه رفتیم خونه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذر 1388 21:02
سلااااااام رسیدنم بخیر! نیم ساعته رسیدم فردا آپ میکنم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 آذر 1388 18:22
کلاس زبان تخصصی! استاد وارد کلاس میشه... میگه کی آمادس و میخواد بخونه!... نگاش میکنم و لبخند میزنما اخه من فقط این قسمتو آمادم... و با اینکه نخوندم بلدم ترجمه کنم ولی تمرینا رو اصلا!... گرامر بلد نیستم!... استاد نگام میکنه دستمو بالا میبرم میگم من آمادم!... ولی استاد به پسری که پشت سرم نشسته میگه تو بخون!.. پسره...
-
روزمره
یکشنبه 1 آذر 1388 08:07
سلااااااام! خوبین شما؟.... منم خوووووووب! شاد و شنگول!... دیروز عصر همش مغازه بودم! یه کم که هوا خنک شه ملت همه جو گیر میشن و میان کاپشن و پلیور میخرن!.... خبر جدید اینکه به همه ی جنسامون داریم دزدگیر میزنیم و .... دزدگیرامون از اون مشکی قلمبه هاس! چند روز پیش مامانم میگفت یه خانومی اومده گفته از این مانتو ها میخوام...
-
روزمره
شنبه 30 آبان 1388 09:35
سلام به همه ی دوست جونیاااااا... الان کارنامه ی آزمون دیروزمو دیدم... رتبه ی من بین 617 نفر 231 شده! چیکار کنم خوب! من پیشرفت میکنم ولی ملت هم همزمان با من پیشرفت میکنن و رتبم پیشرفت نمیکنه!... دیشب مهمون داشتیم... خیلی خوش گذشت و خندیدیم... عروس دوماد جدید اومده بودن... پاگشا و... طفلکیا کلی سوژه ی مجلس میشن!و... هر...
-
روزمره
جمعه 29 آبان 1388 15:18
دیرووووز! دیروز عصر که آزمون داشتم.. در کمال ناباوری آزمونمو خوب دادم ! آخه نخونده بودم که! میگم حالا که نخوندن خوب جواب میده این هفته میرم تهران... عروسی سمیرا و ... تولد سارینا و .... خرید و .... خیلی وقته تهران نبودماااااا... چند ماهی میشه فک کنم! ... بعد از آزمون یه سر رفتم خونه بابزرگ... بعدش مرضی چند جایی کار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 آبان 1388 11:15
داشتیم صبحانه میخوردیم و تیوی میدیدیم... رو کانال gem بود!!!... موزیک ویدئو نشون میداد... یه آهنگ تموم شد... بعدش نشون داد که 3 تا دختر داشتن از جلوی یه خونه ی خیلی کثیف و شلخته و داغون رد میشدن که 3تا پسر در خونه نشسته بودن!... پسرا به دخترا نگاه میکردن ولی... دخترا محلشون نذاشتن و رد شدن!... یهو یکی از پسرا به 2تایی...
-
ریاضی!
سهشنبه 26 آبان 1388 21:14
چند هفته قبل دختر خالم خونمون بود... سوم راهنماییه... داشت ریاضی میخوند... درسشون رسیده بود به ساده کردن عبارت های جبری!... خیلییییییی آسونن.. معادله ها مثل آب خوردن حل میشن... میگم خوبه برم معلم ریاضی راهنمایی ها بشم... لذت میبرم از این کار!... تو دزفول جایی هست که برم اونجا بهشون بگم بهم کلاس خصوصی بدن؟... به دختر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبان 1388 13:31
امروز از صبح که بیدار شدم... مدار خوندم ولی.... من حتی یه تست مدار هم نمیتونم بزنم! .. یا جوابی که بدست میارم تو گزینه ها نیست... یا اگر هست غلطه... دیگه نمیدونم چطوری باید مدار بخونم!... دیشب سریالا رو دیدین؟... همه چی ختم به خیر شد... من در اینجا جلوی چشم همه به خودم قول میدم دیگه وقت گرانبهای خودمو صرف دیدن این جور...
-
روزمره
یکشنبه 24 آبان 1388 21:59
صبح از وقتی بیدار شدم داشتم شبیه سازی ازمایشگاه میکرو رو انجام میدادم... ساعت 11 و نیم شد دیدم از نهار خبری نیست... مامان همه ی وسایل غذا رو اماده کرده بود مونده بود پختن برنج و سرخ کردن بادمجونای خورشت!... سریع رفتم بادمجونا رو سرخ کردم و انداختم تو قابلمه تا قل بخوره و خورشت جا بیوفته... برنجم سریع پختم و ... ساعت 1...
-
۲راهی
یکشنبه 24 آبان 1388 08:50
بعضی از ادما.... اگه 8 لایه هم ایزوگامشون کنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه... مثلا... خیلی از دوستام هستن که واقعا با معرفتن... بعضیام که .... راستش شما ها که غریبه نیستین ... دوستای دزفولی بسیاااار با معرفت تر از شهرستانیا هستن... اصولا ماها یعنی دانشجوهای دزفولی خیلی ادمای به درد بخوری هستیم.. نه؟ این 4 سال که تموم...
-
نینی
شنبه 23 آبان 1388 16:33
میگم... خیلی اکتیو شدم نه؟... هی آپ مینمایم! بعد از نهار یکم دراز کشیدم.... چشمام گرم شده بود... تو عالم خواب و بیداری یادم اومد مبایلم سایلنت نیست و اگه زنگ بخوره با صدای بلندش از خواب میپرم!... بلند شدم تن صداشو پایین آوردم... و دراز کشیدم 2باره... هنوز یک ثانیه نگذشته بود که زنگ خورد!...! بابا بود... گفت قراره تو...
-
موقعیت شغلی
شنبه 23 آبان 1388 16:15
۵ شنبه یکم زود رفتم سر کلاس تکنیک... منتظر بودیم استاد بیاد... با دوستان حرف میزدیم... فاطی گفت" آقای اخوان فوت شده..." من خودم ندیده بودم ایشونو ولی تعریفشو خیلی از همه ی بچه های مهندسی پزشکی ای که کاراموزیشون بیمارستام امام علی بوده میشنیدم... یه کم متاثر شدم ولی ....... یهو گفتم بچه هاااااااااا الان یه...
-
عروسیانه
شنبه 23 آبان 1388 08:53
من دعا میکنم خدا همیشه همه ی خانواده ها رو برای شادیها دوره هم جمع کنه...... دیروز و پریروز روزای خوبی بودن... بعد از مدت ها یه عروسی نزدیک داشتیم... فامیلا از تهران اومده بودن و ........ 5 شنبه شب همه دوره هم بودیم و ....... جمعه صبح عاقد اومد و ..... نسیم ما رسما عروس شد..... موقع عقد همه آروم بودن و از صمیم قلبشون...
-
۲۰/۸/۸۸
چهارشنبه 20 آبان 1388 17:05
صبح ساعت 6 و نیم بیدار شدم مامانو بیدار کردم تا گلی رو آماده کنه و ... قرار بود امروز برن اردو... از دیشب بهش قول داده بودم که صبح اگه عمو مسعود دیر اومد دنبالش خودم برسونمش مدرسه... میدونستیم عمو مسعود دیر میاد... واسه همین ساعت توی سالن خونمونو یه ربع کشیدیم جلو!... ولی از فردا حتما خودم میرسونمش تا بچه غصه نخوره!...
-
برنامه ریزی
سهشنبه 19 آبان 1388 16:51
به نطر شما.. آیا من میتونم؟ میتونم توی آذر و دی این درسا رو بخونم؟ زبان عمومی و تخصصی معادلات دیفرانسیل ریاضی مهندسی آمار احتمالات مدار ۱ و۲ کنترل خطی سیگنال سیستم الکترونیک ۱و۲ مقدمه ای بر مهندسی پزشکی زیستی! فقط ۲ماه وقت دارم!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 آبان 1388 08:58
هیچ وقت آدم نمیتونه زندگی رو پیش بینی کنه... گاهی وقتا یه اتفاقایی واسه آدم میوفته که کلا مسیر و هدف زندگیشو عوض میکنه... دعا میکنم واسه ی همه ی آدما اتفاقایی بیوفته که به نفعشونه و باعث موفقیتشون بشه و باعث شه اگه تو زندگیشون یه چیزایی رو از دست میدن چیزای بیشتری در عوض بدست بیارن... خوب! اینو داشته باشید فعلا......
-
بخند تا...
دوشنبه 18 آبان 1388 12:32
سر کلاس زبان تخصصی نشستیم.... شکوه کنارمه... خیلی آماده نیست و همش استرس داره که نکنه استاد اسمشو بخونه و... منم کنارش نشستم و اذیتش میکنم... یکی از پسرای کلاس داره یه قسمت از متن درسو میخونه... این پاراگرافو که تموم کنه استاد نفر بعدی رو صدا میزنه... میزنم به دست شکوه و میگم شکوه آماده باش که الان استاد اسمتو...
-
تشکر از دوستان
یکشنبه 17 آبان 1388 09:24
سلام مرسی از همه... اولین بار بود که وقتی صفحه ی مدیریت وبلاگمو باز کردم ۸ تا نظر توش بود.... ممنون از همه. آقا مهران... شرمنده! سعی میکنم بیشتر دقت کنم... آقا محسن ممنون بابت نظراتتون... شاید شما هم درست بگین ولی منم دلایل خودمو دارم که خیلی مفصل(درست نوشتم آقا مهران؟) هستن! آردنت جان تو صفحه ی وبلاگت اون روزی که...
-
تصمیم الی!
پنجشنبه 14 آبان 1388 09:26
دینک دینگ: الی دختر تنبلی است... او همه را به درس خواندن تشویق میکند و به دوستانش میگوید که چطوری درس بخوانند تا موفق شوند ولی خودش درس نمیخواند. الی لالایی بلد است ولی خوابش نمیکیرد. الی هر شب به مهمانی میرود و به حرف های خاله زنکی گوش میدهد. الی این کار را قلبا دوست ندارد او دلش میخواهد پروژه ای را که در ذهنش است...
-
روزمره!
دوشنبه 11 آبان 1388 19:07
الان یهو یادم اومد که موضوع به این مهمی رو تو وبلاگم ننوشتم... من از دست از بهترین و صمیمی ترین دوستم ناراحت بودم!... اونم میدونست که من خیلی ازش دلخورم... چند روز پیش همو دیدیم... اولش مثل قبل ناراحت بودم در حد انفجار !.... ولی بعدش.... با هم حرف زدیم و .... به نتیجه رسیدیم. .. الان اصلا از دستش دلخور نیستم... فکر...
-
روزمره
شنبه 9 آبان 1388 09:55
چقدر حرف دارم من! از کجا شروع کنم حالا!.... سلام شما خوبین؟.. منم خدا رو شکر خوبم... خدا رو شکر اوضاع خوبه... الان شنبه صبحه... هفته ی جدیدو دارم با وبلاگ نویسی شروع میکنم.... خیلی وقته ننوشتماااااا.... دیشب کی رفته پارک خانواده؟........ من خیلیییییییی دوست داشتم غذا درست کنم ببرم اونجا... ولی مامانم اینا نبودن و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آبان 1388 10:19
خدایا شکرت یه نفسی هست.... میاد و میره و ..... زندگی همچنان جاریست.... ولی نه اونجوری که من میخوام. این روزا یه کم غصه میخورم.... تا حالا شده دست کسی رو بگیرید و ببریدش بالا.... ولی اون وقتی برسه بالا.... شما رو از اون بالا پرت کنه پایین؟ خیلی حس اذیت کننده ایه. دوست دارم فراموش کنم و بهش فک نکنم ولی نمیشه....... همش...
-
یه کم متفاوت تر از همیشه.....
پنجشنبه 23 مهر 1388 11:25
امروز خیلی مثل همیشه نیستم.... این چند وقته خیلی اتفاقا تو زندگیم افتاده.... شایدم من عوض شدم و یه جور دیگه به زندگی نگاه میکنم... نمیدونم خوبه یه بد ولی... گاهی بعضی حرفا یا اتفاقا آزارم میده... و گاهی وقتا هم از یه چیزایی به شدت لذت میبرم... مثلا: امروز رفته بودیم باغ... یه قسمتشو دارن استخر درست میکنن... زمینو کنده...
-
روزمره
چهارشنبه 15 مهر 1388 15:43
سلام..... خوبین شما؟ منم خدا رو شکر.... خوبم ... زندگی همچنان در جریانه ولی یه جوره جدید.... یکم متحول شدم.... باید قوی تر از قبل شم.... نباید اجازه بدم هر اتفاقی حالا چه کوچیک چه بزرگ انقدر منو تحت تاثیر قرار بده.... دیروز خیلی دلم گرفته بود.... کلی به عطیه مسیج دادم.... اونم کلی کمکم کرد.... همیشه همینجوریه... وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مهر 1388 14:08
"من باور دارم که دو انسان از قلبشان به هم متصلند، و مهم نیست که چه کار می کنید، که هستید و کجا زندگی می کنید؛ اگر مقدر شده که دو نفر با هم باشند، هیچ مرز و مانعی بین آنها وجود نخواهد داشت." جولیا رابرتز اینو تو یکی از وبلاگایی که همیشه بهش سر میزنم خوندم و خوشم اومد و نوشتمش! ادامه مطلب ... -->