درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

1401

بدیهاشو میذارم کنار چون میدونم همه چی میگذره و حتما تو هر اتفاقی یه خیری بوده....


از خوبی های 1401 این بود که بعد از 3 سال چند روز خونه مادربزرگم بودم.... همین :)



اول اسفند 1400

تو زندگیم هر چیزی که به دست آوردم یه چیز دیگه بخاطرش از دست دادم... یه چیزی که دلم نمیخواست از دستش بدم...


کاش حق انتخاب داشتیم... یعنی وقتی برای هدفی تلاش میکردیم... تهش معلوم بود اگه به اون هدف میرسیدیم چیو از دست میدادیم... بعد فکر میکردیم که ارزششو داره یا نه...


تو یه هزار تو گیر کردم این روزا... مینویسم که وقتی تموم شد یادم نره که من وقتی به پشت سرم نگاه میکنم به خودم افتخار میکنم که این همه راهو اومدم... این همه سختیو تحمل کردم... 


باید بنویسم که هیچ وقت فراموش نکنم تو این روزهای سخت کیا کنارم بودم... کیا ازم حمایت بی دریغ کردن... هر اتفاقی بیفته باید قدرشونو بدونم.


همه دارایی من این روزا آدمهایی هستن که یه لحظه تو سختی هام تنهام نذاشتن... امیدوارم بتونم براشون جبران کنم. هیچ وقت محبت هاشونو فراموش نکنم.

یک شب مانده به یلدا

خلبان در حال تلفن صحبت کردن بود...پلو را روی دم گذاشتم یواشکی لباس های بیرون پوشیدم و کوله لپ تاب را روی دوشم گذاشتم و آرام آرام مسیر اتاقمان تا درب ورودی را میرفتم که یکهو حلما پرسید مامان کجا میخوایم بریم. مثل یک آدم شکست خورده برگشتم نگاهش کردم و گفتم جایی قرار نیست بریم دخترم، من دارم میرم سر کار... همتا صدایمان را شنید و به جمعمان اضافه شد. حلما گفت منم میخوام بیام پارک مزون بازی کنم... گفتم دخترم بیرونو ببین بارونه... نمیشه بری پارک... پیش بابا بمونید تا من برگردم... نا امیدانه گفت باشه :(... ولی همتا شروع کرد به گریه کردن... خلبان به شخص پشت خط گفت بعدا تماس میگیرم... و بچه ها را برد حمام من هم سریع زدم بیرون ... ساعت 7 شب بود...


بارون یکنواخت و آرامی در حال باریدن بود... ترافیک متوسط... به مزون رسیدم... انگار در این شهر فقط منم که در حال کار کردن هستم... 


بینهایت دلم میخواست در آن لحظه در حال کشیدن پلوی دم کشیده در دیس باشم.... یا خرد کردن کاهو برای سالاد... یا صدا زدن خلبان و بچه ها برای سفره انداختن... یا اصلا دراز کش پای تلویزیون و در حال حرص خوردن پای اخبار... و گوش دادن تحلیل های سیاسی خلبان... یا توپ بازی با بچه ها و....


دلم میخواست هر کاری بکنم غیر از کار کردن... 

بسته های ارسال پیک را سریع آماده کردم و پیک ها یکی بعد از دیگری میامدند بسته ها را تحویل میگرفتند و میبردند... 


و من دلتنگ تر از همیشه...کاملا حس شب عید داشتم... 


وقتی به خانه برگشتم خلبان و همتا خواب بودند و حلما در حال فیلم دیدن توی موبایل. بی صدا به آشپزخانه رفتم قابلمه را با یک قاشق به اتاق پذیرایی بردم روی زمین نشستم...  قابلمه را روی پایم گذاشتم و در حالی که با دست دیگرم گروه های واتس اپ را چک میکردم پلوی یخ زده خوردم و از سکوت خانه لذت بردم. 


 هر بار که عید و یلدا و هر مناسبتی میشود،  از درون آشفته می شوم و میروم به گذشته و خاطرات و دلتنگ آدم هایی می شوم که دیگر نیستند و دلتنگ روزهای پر جمعیتی که گذشتند...

ّبرای عمه فاطمه

عمه کوچیک بابام بود... سه تا دختر و دو تا پسر داشت... یه خونه بزرگ و خیلی ساده... آَشپزخونه ای که اپن نبود... بچه که بودم خیلی باهاشون رفت و آمد داشتیم... نوه هاش هم بازی های بچگیم بودن... تو خونشون فقط و فقط خاطره های خوب دارم... از روضه ها و سفره رقیه بگیر تا احیا و عروسی پسر هاش و دور همی های عصرمامانم با دختر هاش... دختر هاشو خاله صدا میزدم و پسر هاشو دایی... پایه همه مهمونی ها و گشت و گذار ها و دور همی ها بودن... اصلا هر جا این خانواده بودن به همه خوش میگذشت... توی این مدت عمرم هیچ وقت هیچ بدی ازشون ندیدم و فقط و فقط مهربونیاشون تو ذهنمه...


ولی تو سالهای اخیر به حدی درگیر زندگی خودم بودم که اصلا ندیدمشون... چند باری تو اینستا استوری دختر هاشو ریپلای کردم و نوشتم که خیلی دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده فقط همین...


پریروز خبر فوت ناگهانیشو شنیدم و حتی یک لحظه چهره مهربون و لبخندش از جلوی چشمام کنار نمیره... 

روزمره اواخر مهر 1400

احساس میکنم اون فشار های وحشتناک و استرس های بی شمار و خستگیم داره کمتر میشه... نمیدونم عادت کردم یا اینکه واقعا یه پیک بزرگو تو زندگیم رد کردم.... آرامش داره به خونمون برمیگرده... انگار که روی غلتک افتادیم...  هفته دیگه تولد همتاس و فقط خدا میدونه تو این یه سال چی به من و خلبان گذشت... خوشحالم که گذروندیمش و زندگیمون هنوز ادامه داره :)