از دیروز حلما رو گذاشتم خونه مامان اینا... اومدم وسایلمو جمع کنم و کارامو انجام بدم که برم دزفول... یه هیجان و استرس خاصی دارم... نمیدونم چی پیش میاد این چند روز... امیدوارم خدا بخیر بگذرونه :)
حلما هم که ازم دور باشه کلا تپش قلب دارم :))))
خلبان این روزا تو فکر اینکه که یه تلاشی بکنه و یه خونه ای آپارتمانی زمینی یه چیزی بخریم... ته دلم دوست دارم دزفول بخریم اگه بتونیم :) حتی اگه شده یه جفت قبر بخریم واسه دوتامون
چند ماهیه که یه کار جدیدو شروع کردم و غرق کار شدم... یعنی غرق هااا.... انقدر که وقتی راجبش حرف میزنیم گلی میگه بسسسستتتتههههه :) ولی خب حس خوبی بهم میده... خیلی هم براش زحمت کشیدیم... هنوز نوپاس :) ولی دوستش دارم.
دزفول رفتن هیچ ثمره ای که برام نداشته باشه همین که مامبزرگمو میبینم و چند روز پیشش میمونم کافیه :)
امروز بعد از مدت ها حالم خیلی خوبه خدا بخیر بگذرونه.