باز هم قطار... تحمل یه سری آدم خنگ... اونم به مدت ۱۴ تا ۱۵ ساعت!... خل شدم خو!
این سری... تو قطار یه آرایشگر بود... ۳۰ ساله... اندیمشکی... یه دختر ۲۳ ساله... معلوم نبود لره یا دزفولی... بیشتر لری حرف میزد... یه خانم ۲۹ ساله.... دانشجوی ارشد با اصلیت خرم آبادی و همزمان معلم تو یه شهر کوچیک نزدیک دورود... و یه دانشجوی حسابداری ۲۰ ساله دزفولی... و من!!... و یه خانم مسن لر.
دختره که معلوم نبود لره یا دزفولی... تمام وقت از خودش و خانوادش و اینکه تهران که بوده چیکارها کرده و کجاها رفته و حتی خرید هاشو دراورد نشون داد... حتی زنگ زد به خواهرزادش و گوشیشو گذاشت رو اسپیکر که ملت ببینن خواهر زادش شیرین میزنه موقع حرف زدن!!!... و مدام عکس های تو گوشیشو به همه نشون میداد!... از نامزدش که نامزدیش باهاش به هم خورده بود گفت تا اینکه زن بابا داره و مامانش فوت کرده و خیلی چیزای دیگه.... خیلی بی ملاحظه بود... تمام شب تا صبح بیدار بود و همش در رفت و آمد بین بیرون کوپه و تو رخت خواب... کشت منو...
.
.
.
خانم آرایشگر... صورت ناز و شیطونی داشت... با نمک بود... ولی اونم تو حرف زدن و بلند حرف زدن و تو حرف بقیه پریدن با اون دختر دزفولیه که لری حرف میزد رقابت میکرد... اون هم کادوی ولنتاینی که پیشاپیش گرفته بودو به بقیه نشون داد... از شکلات هاش به بقیه تعارف کرد... عکس های عروسی داداشش را بهمون نشون داد!.... عکس خواهر زاده و برادر زاده هاشو... و یه مدت نیم ساعت هم از اس ام اس هاش برامون خوند...
.
.
.
.
خانمی که دانشجوی حسابداری بود.... از خواهرهاش میگفت... از شوهر خواهرش که دکترا داره و با خواهرش تو خوابگاه متاهلین زندگی میکنن... از مامان و باباش... از خوابگاه... از اینکه به زودی قراره تهران بره سره کار... ولی این یکی از بقیه ی هم سفرها بهتر بود... به دل ما نشست...
.
.
.
خانم معلم... از سختی مسیر رفت و آمد میگفت... و گفت شب باید زود بخوابم که فردا سر کلاسا خسته نباشم.... کمی که روش باز شد... از جلسات خواستگار های متعدد اش گفت... و ما بسیار تجربه کسب نمودیم... از خاطراتش تو ۵سال تدریسش گفت... از خوابگاه و دانشگاه و ... ولی حرف هاش خوب بود... خوشم اومد...
.
.
.
.
خانم مسن هم گهگاه از پسر و دخترهاش و نوه اش میگفت... ولی خانم کم حرفی بود...
.
.
.
همقطاری های محترم... پس از هر چند دقیقه صحبت کردن... به من گیر میدادند و میگفتند این خوبه... آرومه گوش میده.. آدم هایی که گوش میدن موفق تر هستند... ولی از شما چه پنهان... من ادم حرف زدن با این جور ادم ها نیستم... حرفهایشان را ضبط میگردم تا فردای آن روز حرف هایشان را جهانی کنم!!.... یکیشان گفت... نترس از آنکه های و هو دارد... بعد دوباره گیر دادند بهم... که راستش را بگو و از شیطنت هایت بگو... و همجنان لبخند تحوبل میگرفتند...
فردا هم همین آش است و همین کاسه....
((به گزارش شبکه خبری دزفول بنقل از پایگاه اطلاع رسانی دولت، به منظور بهره مندی هر چه بیشتر فرهنگیان گرامی و دانش آموزان عزیز از مراسم عزاداری وسوگواری پیامبر عظیم الشان اسلام حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) ، حضرت امام حسن محتبی (علیه السلام) و حضرت امام علی ابن موسی الرضا (علیه السلام)، روز پنجشنبه ۱۴ بهمن ماه ۱۳۸۹، همه مقاطع تحصیلی مدارس در سراسر کشور تعطیل است))
من هستم و این اتوبان پنج بانده و شب ملبورن. مهربانی هست سیب هست ایمان هست. اینها را من نمیگویم. ضبط فریاد میزند.
بی تعلل انگشتهایم را میکشم روی دکمهی ولوم، صدا را بلندتر میکنم و میگذارم استریو بخواند از اینجا به بعدش را. شیشهها میلرزند از هیبت صدا… پای راستم را بیشتر فشار میدهم بر پدال گاز. نباید بیشتر از صد کیلومتر رفت، اما جنون سرعت شبانه و جادههای بیعابر مرا میگیرد باز. صد و ده. صد و بیست… دوازده نیم هم گذشته و کسی جز خودم در این اتوبان شرقی نیست. دماسنج روی پنل، گرمای هوای امشب را 24 درجهی سانتیگراد نشان میدهد. اولین ساعت از اول فوریه دوهزارویازده است، درست وسط تابستان… هر چهار شیشهی ماشین را تا آخر میکشم پایین. باد ملسِ دیوانهکنندهای از همهی جهات میپیچد در انبوه موهای تابدارم و با شهوتی غیرقابل کنترل، از دَم، آشفتهشان میکند. دستم را به عادت معمول از پنجره بیرون میبرم… مثل مسخ شدهها به نورهای زرد مسیر خیره ماندهام… کمی جلوتر، از پشت تارهای مویی که وحشی و شلاقوار بر صورتم میخورند، امتداد خطوط سفید اتوبان را تا انتهای ممکن، نگاه میکنم…
اینطور نمیشود. جاده میطلب، صدا میکند. به وضوح دارد حرف میزند با آدم. میگوید بیا، با من بیا و نترس… عصیان میکنم…. یکهو صاف مینشینم، دو دستی فرمان را میچسبم وسرعت را ده تای دیگر بالا میبرم؛ در همان اوج برای ثانیهای چشمهایم را میبندم، عمیقترین نفس زندگیام را فرو میدهم… در این لحظه، هیچ نیستم جز کاسهای از حسهای ناب… بوی بادِ مرطوب از تمام منافذ پوستم میرود جایی درونم، بسط مینشیند… ای وای که هوای امشب بوی کاج میدهد و خوب که هضمش کنی، تهبویی دارد از لیموی زرد شیرازی… با شهرام ناظری همفاز میشوم. با سازش و آوازش، هم کوک. درست منطبق بر صدایش، من هم مستانه از قعر وجودم فریاد میزنم… « زندگی خالی نیست»…هیاهویی دارند این بادهای چهار جهته که محاصرهام کردهاند در آن سرعتِ غیر مجاز… یک آن حس کردم که جانم دارد از حنجرهام بیرون میآید و جلوی چشمانم پَر و بال میگیرد…نفسم بند میآید…«مهربانی هست»… چه اتوبان بیپایانی شده این اتوبان… در برابرش مقاومتی ندارم. خروجی خانهام را هم خیلی وقت پیش رد کردم. فقط دارم بیاراده میروم. این راه دارد مرا میبرد و در این خلوت شبانه، پوشیده از چشم مردم، بر وجودم تجاوز میکند. نمیدانم چطور بگویم که چه شیرین است این بالاجبار بردن و دستکشیدن بیاجازهی جاده، بر تن و بدنِ جانم…
چنین حجمی از هوای تازه را قطعاً تا به حال بو نکرده بودم. خوبم و این همه زندگی را نمیدانم کجای جانم بچپانم که سرریز نکند.
چند سال پیش اون موقع ها که دانشجوی کارشناسی بودیم... یه کیف جدید خریده بودم... با خودم بردمش دانشگاه... بچه ها خیلی خیلی مسخرم کردن همشون!!!... من کیفو خیلی دوس داشتم!... ولی خب راست میگفتن خیلی بزرگ بود و کمی خنده دار...
تو دفتر انجمن نشسته بودیم و کیف من سوژه ی جمع!!!....
اون روز کلی با هم خندیدیم و....
عصر رسیدم خونه که دوستم اس ام اس داد...:
(الی ناراحت شدی که ما کیفتو مسخره کردیم؟
.
.
.
.
خب بالاخره دوستا یه وقتایی یه شوخیایی با هم میکنن
.
.
.
.
ولی این دفه از اون دفه ها نبود!... جدی جدی گفتیم. بایدم ناراحت شی با اون کیف ضایعه پهنه سپره گردالی داره چرخ گوشتت!!)
کلا هلاک این اس ام اس هاشم....
اینم عکس کیف مذکور البته اون موقع نو بود!.. الان داغون شده دیگه...:
حالا دیشب بعد چند سال این اس ام اسو تو گوشیش دیده و ... یاد روزهای قدیم و... شبطنت های دوران کارشناسی و ...