درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره اواخر مهر 1400

احساس میکنم اون فشار های وحشتناک و استرس های بی شمار و خستگیم داره کمتر میشه... نمیدونم عادت کردم یا اینکه واقعا یه پیک بزرگو تو زندگیم رد کردم.... آرامش داره به خونمون برمیگرده... انگار که روی غلتک افتادیم...  هفته دیگه تولد همتاس و فقط خدا میدونه تو این یه سال چی به من و خلبان گذشت... خوشحالم که گذروندیمش و زندگیمون هنوز ادامه داره :)

روزمره

دیروز بعد از مدت ها یه روز تعطیل خلبان خونه بود کاملا در خدمت خانواده... منم از فرصت استفاده کردم صبح تا ظهر رفتم سر کار :دی


نهار از قبل آماده کرده بودم... ظهر رسیدم خونه نهار خوردیم... بعد خلبان خوابید من مشغول بازی با بچه ها شدم... طرفای ساعت پنج زنگ زدم به یکی از اقوام خلبان که برای درمان اومدن تهران... که اگه هستن بریم عیادتشون... گفت نیستیم 7 میایم خونه... گفتم خب ما هم 7 میایم پیشتون... بعد به سرم زد که شام هم درست کنم با خودمون ببریم... بعد زنگ زدم به خاله خلبان گفتم ما داریم میریم اونجا دارم شام درست میکنم شما هم بیاید... از 5 تا 7 مثل رباط رو دور تند کار کردم الویه و سالاد ماکارونی پختم بردیم خونشون خوردیم و اومدیم... بعد از مدت ها آدم جدید دیدیم... همتا رو اولین بار بود میدیدن... فکر کنم دو سال بود ندیده بودیمشون... با اینکه خیلی خسته بودم ولی واقعا بهم خوش گذشت... دلم واسه رفت و آمد و مهمونی و خاله بازی بشدت تنگ شده... وای مسافرت که دیگه نگو....


دو هفته دیگه تولد همتاس باورم نمیشه یک سال گذشت.... از سخت ترین سالهای زندگیم بود واقعا...


دیشب خلبان میگه دقت کردی تو این مدت  تو چقدر از نظر رفتاری عوض شدی... میگه قوی تر شدی   راست و دروغش با خودش