درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

دنبال خونه گشتن کار خیلی سختیه... این که هر آژانسی بری بپرسه چقدر پول پیش داری و چقدر میتونی اجاره بدی و وقتی تو مبلغی را که در توانت هست بهش میگی... میخنده و میگه باید کفش آهنی بپوشی و بگردی... کلی انرژی از ادم گرفته میشه... با این اوضاع نا به سامان... تازه اگه هم خونه ای پیدا بشه میگن به مجرد خونه نمیدیم!... و صاحب خانه ها همگی علاقه ی خیلی زیادی به زوج ها دارن... اونم زوج های بی بچه ی شاغل!... این روزها وقت زیادی صرف سرچ برای یافتن یه خونه ی قابل زندگی میکنیم!... هر چه بیشتر میگردیم... کمتر پیدا میکنیم...  

 

  

این هفته برام هفته ی سخت و پر کاری خواهد بود.... 

 

از اونجایی که هیشکی از طرح روزمره نویسی استقبال نکرد... و فقط تعداد انگشت شماری برام روزمره فرستادن... اون چیزی که تو ذهنم بود و نتونستم عملی کنم... :(... بیخیال اصلا!... 

 

 جمعه عصر... تنها.. تو خونه...  

 

کلی کار دارم و حس هیچ کاری نیست... 

 

استراحت مطلق...

روزمره

روز قبل از سمینار... تو سلف دانشگاه... با همه ی بچه ها دور هم جمع شده بودیم... همه استرس داشتن... سوالاشونو از هم میپرسیدن... یکی از بچه ها میگفت واای!... شما ها وقت داشتین به سمینارتون رسیدین... من اصلا وقت نداشتم... جواد پارتی دعوت بودیم... همش تو فکر این بودم که لباس چی بپوشم!.. هیچ کاری نکردم!... بعد عکسای جواد پارتیشونم دیدیم... چقدر مردم سرخوشن... واقعا به اینها میگن مرفهان بی درد...  

 

خلاصه... علی جون دانشگاه نبود... ماهم نارااااحت برگشتیم خونه... 

  

پاورپوینت ناقصمو براش ایمیل زدم... و بهش زنگ زدم... عزیزم... کلی تحویل گرفت... و معذرت خواهی کرد که نبوده... بهش گفتم علی جون اگه ممکنه ایمیلتونو چک کنید و بعد از بررسی فایلی که براتون فرستادیم برای دکتر تاییدیه بفرستید... گفت چشم حتما:دی...  

  

امروز... 

اولین باری بود که برای یه موضوع درسی انقدر استرس داشتم... مطلبم کمی سنگین بود و خودم خوب متوجهش نشده بودم... و سختم بود برای دیگران توضیحش بدم... کله ی سحر بیدار شدم.. استرس... تپش قلب... دست و پای یخ زده...  

من آخرین نفر بودم.... تا قبل از اینکه برم.. قشنگ داشتم میمردم از استرس ولی... وقتی رفتم بالا تمام استرسم ریخت.... خیلی راحت و آروم بودم... فکر کنم امروز آخرین باری بود که واسه یه سمینار انقدر استرس داشتم!... از این به بعد هرگز استرس نخواهم داشت... وقتی جلوی دکتر به این راحتی تونستم ارائه بدم یعنی دیگه کلا قضیه حله...  

 

درسته که امروز سر و تهشو با شوخی و خنده هم آوردم... دکتر هم پایه بود... بچه های سر کلاس هم همه دوستام بودن... ولی.. ارائه ی امروز اونجوری که دلم میخواست نبود... با اینکه راحت شدم.. علی جون تایید کرد.. دکتر هم هیچ ایرادی بهم نگرفت... ولی از خودم راضی نیستم...:(...

روزمره

دیشب تا صبح رو پرزنتیشن سمینار فکر کردم!... کاش دکتر کمی مهربون تر بود... اون وقت مثل سمینار مدلسازی یا شبکه می رفتم روی استیج و با شوخی و خنده و اینا... مطالبمو میگفتم... و همه ی بچه ها خوششون میومد و بعد کلاس میومدن بهم آفرین میگفتن..!!.... حیف که فردا نمیشه از این کارا انجام داد!!... دلم نمیخواد برم اون بالا وایسم و خیلی جدی این اراجیفی که سر هم کردمو از رو بخونم!... احتمالا صدا و دستام بلرزه و نفسم تنگ بشه..!... 

 

از این چیزا که بگذریم... 

امروز باید میرفتم پیش علی جون و پاورپوینتمو نشونش میدادم و برای دکتر تاییدیه میگرفتم!... رفتم.. نبود!! رفته سفر!... براش ایمیل زدم... منتظر جوابم!... بعید میدونم ایمیلشو چک کنه!... اگه از علی جون تاییدیه نگیرم فردا دکتر اجازه ی ارائه بهم نمیده!... و تمام زحمت های چند ماهه ام نقش بر آب میشه:( 

 

 

یکی از همکلاسی ها از دیروز اومده خونمون... که مثلا دوره همی بشینیم کارامونو انجام بدیم و به هم ایده بدیم و به هم کمک کنیم!.... امروز نا امید شد... گفت ناتمام اعلام میکنم!... یکی دیگه از همخونه ای ها نیز... امروز دانشگاه بودیم... یکی دیگه از بچه ها نیز... دیروز با یه نفر دیگه تماس گرفتم... اون نیز...:(... 

 

دیشب:دی... یه ساعت هم داشتم به این فکر میکردم که وقت ارائه چی بپوشم!...:دی... 

 

یعنی من فردا این موقع ارائه کردم؟؟ 

 

بعید میدونم:(

روزمره

یاد روزهایی که صبح ها سر ساعت ۶ از خواب بیدار میشدم.... وبلاگمو آپدیت میکردم... گوگل ریدرمو میخوندم... سر ساعت ۸ به کار و زندگیم میرسیدم بخیییییر.... یادتونه؟...  زندگی این روزا بشدت قاطی پاتی شده... به خودمون میایم میبینیم ساعت ۵ صبحه و ما هنوز بیدار!!!.... جالبه که این چند شب زهرا زود میخوابه و پایه ای نیست که قهوه بخوریم و حرف بزنیم و... به کارامون برسیم!... تازه مصیبت قضیه اینجاس که امروز باید میرفتم سراغ علی جون ولی علی رغم تلاش های شبانه روزی کارم سرانجامی پیدا نکرده هنوز:(...

 

 

دیروز عصر دختر عمه زنگ زد گفت الی بیام دنبالت بریم خونه مامانم اینا!!... اینو که گفت یه لحظه سمینار و علی جونو دکترو کاملا فراموش کردم و در عرض سه سوت آماده شدم و رفتیم خونه عمه... و نشستیم یه ریییززز بازی کردیم!!... 

 

شب عمو اینا از دز رسیدن... مامانم برام یه چیزایی فرستاده بود... یعنی هیچی تو دنیا به اندازه ی باز کردن این محموله ها فاز نمیده:دی... آدم حسااابی غافلگیر میشه:دی... قسمت مهم محموله.... معجون آلبالو بود و لواشک خونگی آلو:دی...

چه میکنه دوری:دی

دیشب برای گلی تولد گرفته بودن.... گلناز زنگ زد... گفت سلام آجی... بعد زد زیر گریه!... یه ریز گریه میکرد نمیتونست حرف بزنه!!... بعد تو گریه گفت زنگ زدم صداتو بشنوم کاش امشب بودی!!... گوشی را زدم رو اسپیکر... من و زهرا کمی براش دلقک بازی دراوردیم تا بخنده اصلا راه نداشت...!!... یه ریز گریه میکرد!... بعد قطع کرد!... منم کلی براش اس ام اس فرستادم!... چند دقیقه بعد مثلا آروم شده بود... دوباره زنگ زد... باز میدونستم آروم داره گریه میکنه... گفت آجی خیلی دلم برات تنگ شده و امشب خیلی جات خالیه... بهش گفتم کادو چی بهت دادن ناقولا؟.. نصف مال من نصف مال تو... با گریه گفت آجی چرا نصف... همشون واسه خودت:دی..