درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

هم اتاقی

کرم درون اش با کودک دورن اش هم بازی شده... این را خودش اعتراف میکند و میگوید دوست دارم اذیت ات کنم... زیر چشمی نگاه اش میکنم... در نگاه ام لبخند است و پرسش و یک جورهایی میخواهد بگوید تو غلط میکنی من را اذیت کنی... ولی راستش ته دلم خوشحالم... از حرف ها و کارها و حتی اذیت هایش لذت میبرم... فکر اش را نمیکردم در این مدت اندک این همه به وجودش عادت کنم و دوستش داشته باشم...  

 

-------------------------------------------------------------- 

 

اینو چند وقت پیش در موردش نوشتم... میخواستم کاملش کنم نشد!... جدیدا در مورد بعضیا دوس دارم بنویسم ولی نمیشه!... به خیلی ها قول دادم در موردشون بنویسم... یه چیزایی هم نوشتم ولی اون چیزی که خودم دلم میخواد نشده... نتونستم احساسمو نسبت بهشون بگم...  

 

از چهار شنبه تا امروز ندیده بودمش... امروز که اومد مثکه یه هفته بود که ندیده بودمش... نشست کلی براش حرف زدم.... و مث همیشه با ذوق و اون لبخند خوشکلش به حرفام گوش داد...  

 

امروز اولین روزی بود که سر کار رفته بود... اومد از سر کار برام میگفت... گفت الی هم اتاقیم!... حرفشو قطع کردم گفتم چی؟.. گفت هم اتاقیم!.... بهش گفتم ببین تا ابد فقط من هم اتاقیتم اون فقط همکارته:دی... 

 

-------------------------------------------------------------- 

 

از دوستانی که لطف کردن و روزمره شونو برام فرستادن خیلی خیلی خیلی ممنونم... منتظر نوشته های بقیه ی دوستان هم هستم.... 

 

ون

سر میدون ونک... دو تا خانم دوره اش کرده بودن... دختره با بغض بلند فریاد میکشید میگفت بگید مشکل من چیه... من نمیام... بگید مشکل من چیه... ملت نگاه میکردن... خانم ها بهش گفتن میریم تو ماشین با هم صحبت میکنیم... دختره مانتو شلوار و مقنعه تنش بود... با ظاهر کاملا معقول... عینک مشکی کائوچویی... خیلیییی ساده بود!... خیلی... به زور کشوندنش بردنش تو ون و بلافاصله ماشین حرکت کرد!...:(.... صداش هنوز تو گوشمه!... 

 

 

 

دم درب اصلی بوستان....  دو تا خانم جلوم راه میرفتن... خیلیییی معمولی... مانتوی رنگ روشن بلند... خواهره اومد صداشون کرد.. بهشون گفت بیاید!... دخترا گفتن چرا؟... خواهره گفت مانتوتون روشنه... دخترا رو برد تو ماشین:(.... 

 

 

۲تا دختر تو ماشین بودن.... عقب ون... یه پسری داشت به خواهرا و برادرا التماش میکرد که ولش کنن... دختره آروم اشک میریخت... فک کنم جرمش خوشکلی بود!... دختره خیلی نااز بود... شال قرمز خیلی خوشرنگی سرش بود رژ لب براقش خیلی بهش میومد... با کمی بغض قیافه ی خیلی معصومی داشت.... خیلییی معصوم...

روزمره

امروز نوتاش خیلی مهربون بود... قبل امتحان... من نشسته بودم.... اون بالا سرم ایستاده بود و باهام حرف میزد!.... یه ریز حرف میزدیم... نظرم در موردش از اینرو به اونرو شده!... جدیدا اینجوری ام همش نظرم نسبت به آدما داره عوض میشه... قبلنا اصلا خوشم نمیومد بیاد باهام حرف بزنه!... ازش فراری بودم!... ولی حالا دوست خوبیه.... بعد دیگه هی گفت ترم دیگه چی بگیریم!... بعد هی برنامه ریزی کردیم.... و... از کار و زندگیش برام حرف زد... از دوران کارشناسیش!...  

 

امتحان دیر شروع شد... چند تا دیگه از بچه ها هم بهمون پیوستند و حرف زدیم و حرف زدیم و... امروز دانشگاه خیلی خوب بود... سر امتحان سرم پایین بود علی جون اومد گفت سوالی نداری:دی.... سوالی نداشتم... همه رو بلد بودم.... بعد امتحان هم رفتم پیشش با کنجکاوی گفت چطور دادی:).... 

 

 

دیشب گلی اومده بود خونه ی من.... خیلی خوشش اومده بود:دی... میگفت آجی چقد خونتون خوبه... آجی منم میخوام دانشجو بشم چه کیفی داره:دی... ظهر بعد امتحانم رفتم خونه... بهش گفتم گلی پاشو بریم پیش مامان اینا... گفت نمیام تو برو من میخوام اینجا بمونم:دی... بچه ها بهش گفتن گلی چیزی میخوری؟... گلی گفت چرا تعارف میکنید خونه ی آجیم مث خونه ی خودمه هر چی بخوام پامیشم میخورم:دی.... 

 

تموم شدن امتحانا اتفاق خوشایندیه.... حس خوبی دارم:).....

روزمره

دامنه ی ارتباطاتم با دیگران روز به روز داره گسترش پیدا میکنه 

 

نتیجه اش اینه که: دامنه ی فعالیت های اینترنتیم روز به روز کاهش پیدا میکنه..... 

 

---------------------------- 

 

 

مامان اینا وسط امتحانام پاشدن اومدن تهران!.... 

 

نتیجه اش اینه که: نه درس میخونم و نه با لذت خوشی میکنم!... و همش یه عذاب وجدان باهامه! 

 

 

------------------------- 

 

دختر اردیبهشتی میاد تهران... با هم میریم سوپراستار نهار میخوریم... ساعت ها(ساعت ها که میگم یعنی از ظهر تا عصر... و به خودمون اومدیم دیدیم هیشکی تو رستوران نمونده!!) رو میز غذا میشینیم و حرف میزنیم... و من فکر میکنم تمام مدتی که اونجاییم باید بخوریم!... و کم مونده دستمال کاغذی های رو میزو بجوم!... 

 

نتیجه اش اینه که : 700 گرم اضافه کردم!! 

 

 

------------------------------ 

 

 

بعدی... بماند تا بعد امتحانام....

روزمره

توضیحیه: 

پست قبل صرفا جهت ثبت روزمره و ذخیره در یادداشت های چرک نویس نوشته شده... و ناخواسته منتشر شده بود... ضمن پوزش از کلیه ی اشخاصی که لطف داشته و کامنت گذاشته بودند... پست قبل حذف شد! 

 

 

-------------------------------------------------- 

 

تو باشگاه یه خانمی بوتاکس کرده بود... ملت دورش جمع شده بودن میگفتن اخم کن.. اخم کن... بعد میخندید میگفت نمیتونم!... یاد کلاس دکتر افتادم... استاد اسم هر کسی را میخوند تا موضوعشو بگه... نوبت به اسم من رسید... من موضوعمو گفتم... اولش تشخیص بود... بعد دکتر متوجه بقیه اش نشد... گفت چی؟ تشخیص بوتاکس از روی چهره!... بعد همه ی بچه ها خندیدن!... موضوعم تشخیص خودکار کامپیوتری سرطان ریه از روی تصاویر سی تی بود:(.... بعد دکتر از اونجایی که از علی جون خوشش نمیاد و میدونه استاد راهنمای من علی جونه هر وقت بحث موضوع و اینا میشه هی منو ضایع میکنه:(