درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

ساعت طرفای 10 بود... داشتیم تو حیاط صبونه میخوردیم... خوش و خرم... یه لحظه صدای تق بسته شدن در اومد... و گلی یهو گفت وای... نگاه در کردم دیدم کلید به در نیست... در ضد سرقت... کلید از اونور پشت در بود... حلما رفته بود تو خونه و درو بسته بود... انگار دنیا رو سرم خراب شد... الناز گفت آرون حرفی نزنید نترسه... همه با لباس تو خونه بودیم و هیچکدوم موبایلمونم باهامون نبود حتی... حلما ساکت بود و تو خونه راه میرفت... 


بابام تو شوک نشسته بود داشت فکر میکرد چیکار کنه... مجتبی گفت برم سنگ جت از تو انبار بیارم حفاظ پنجره رو ببریم... تو این فکرا بودیم... حلما صدام کرد... گفت مامان.... آروم بهش گفتم جونم مامان گفت بیا... بهش گفتم الان میام دخترم... بعد گفت مامان جون... بعد گفت الناز... هممونو صدا زد... دید کسی نمیره تو شروع کرد به گریه کردن... 


داشتم میمردم... بابا سریع رفت به همسایه گفت زنگ بزنید آتش نشانی بچمون تو خونه گیر افتاده... حلما گریه میکرد و تک تکمونو صدا میزد... هر کدوممون تو پنجره یه اتاق رفتیم... و صداش کردیم بیاد پیشمون... رفت تو پنجره اتاق گلی ولی گریه میکرد... هر کدوممون سعی میکردیم یه طوری آرومش کنیم... همش بهش میگفتیم الان میایم پیشت... بیا تو پنجره...دستمو بگیر... مامانم قصه پرهام براش تعریف میکرد... بابا یه لیوان آب آوردن گفت از تو پنجره بهش بدین بخوره... الناز بهش میگفت خاله بیا باهات حرف بزنم... حلما فقط و فقط گریه میکرد... تا حالا هیچ وقت نشده بود انقدر گریه کنه... ضجه میزد... من بالا و پایین میپریدم...


همش تو حیاط خونه میدویدیم... چند بار رفتم تو کوچه و به همسایه گفتم خانم دوباره زنگ بزن... گفت گفته تو راهه آتش نشانی....


به مجتبی گفتم اگه دیر اومدن چی... سنگ جتو بیار حفاظو ببر... سنگ جتو آورد تا روشنش کرد حلما بیشتر جیغ کشید و ترسید... گلی داد میزد میگفت خاموشش کنین... خاموشش کردیم و منتظر شدیم... حلما گریه میکرد و من از تو پنجره تمام سعیمو میکردم باهاش حرف بزنم... یه لحظه دیدم کلیدای موتور روشه... به مجتبی گیر دادم گفتم برو کمک بیار کلید ساز بیار... برو... هی میگفت صبر کن الان آتش نشانی میاد... گفتم اگه نیومد چی... تو برو تو هم یه کاری کن... با شلوارک با موتور فرستادمش بیرون...


حلما همش تو خونه میدوید و گریه میکرد... ما هم هممون همچنان تو پنجره... بابا تو کوچه منتظر آتش نشانی... الناز و گلی و مامان در تلاش برای آروم کردن حلما از تو پنجره های خونه...مجتبی با موتور تو خیابونا !!!


بالاخره آتش نشانی اومد و با یه کارت عابربانک درو باز کرد... :|


سریع رفتیم حلما رو بغل کردیم و... بچم بی وقفه گریه میکرد... یه نیم ساعت وحشتناکو پشت سر گذاشتیم... خیلی بد بود خیلی سخت گذشت...

بعدش دیگه تمرین کردیم که با یه کارت درو باز کنیم :( ولی بچم خیلی اذیت شد... یه ساعت بعد خلبان اومد... براش ماجرا رو تعریف کردیم... خونسرد میگفت من اگه بودم میتونستم درو باز کنم :|... 


بچم تا شب حالش خراب بود و هی باج بهش دادیم:)