درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

انقدر بهم خوش میگذره که دیگه عذاب وجدان گرفتم!!!.... 

 

میگم!.... وقتی شب ها تا دیر وقت همه دور هم هستیم... وقتی همش با بازی و خنده میگذره... وقتی پیش خانوادم هستم.... وقتی هوا خوبه.... آدم لذت میبره از بیرون رفتن... وقتی ارده اومده که ما با خودمون ببریم تهران.... وقتی قطار از ریل خارج شده ولی ما خوش شانس بودیم و زنده موندیم.... وقتی رو دور برد باشیم و همش آس بیاریم.... وقتی هر روز رو سفره پیش هر غذایی قرمه سبزی هم باشه.... دیگه ملالی نیست جز اینکه این تفریحات تا فردا شب ساعت ۲۳:۴۵ تموم میشه! و پس فرداش سر امتحان دی اس پی از دماغمان کشیده میشه بیرون!!!...

خدا جون 

 

حالا که وایرلسو آفریدی یه کاری کن لپ تابامون نیاز به شارژر نداشته باشه..... سیم شارژر دست و پای آدمو میبنده اخه....

روزمره

تنهام... درس میخونم... درس میخونم... درس میخونم... ظهر میشه... امیر میاد.. نهار میخوریم... امیر میره.. مهتاب میاد... مهتاب نهار میخوره.. پیشش میشینم براش حرف میزنم... برام حرف میزنه.... از خبرها و اتفاقات تو مدرسشون میگه.. من حال میکنم... منو با خودش میبره به دوران تینیجری... و هزار تا خاطره را برام زنده میکنه...

.

.

.

بعد از ظهر میرم تو اتاق... به قصد درس خوندن... ولی تمام عصر خوابم!... هی بیدار میشم.. دوباره خوابم میگیره... نا ندارم پاشم چراغو خاموش کنم... مهتاب از دره اتاق رد میشه میبینه خوابم... چراغو خاموش میکنه.. با خیال راحت میخوابم...

.

.

.

یه چشمو وا میکنم... گوشیمو نگاه میکنم... پیامک دارم یه چشمی میخونمش و جواب پیامکو میدم... ساعتو نگاه میکنم...20:30!!!.... آیفون زنگ میخوره... پامیشم... چشمام وا نمیشه!!...

.

.

.

عمو میخواد بره بیرون... مهتاب داره مانتو میپوشه... منم میرم حاضر شم بلکه برم بیرون خواب از سرم بپره... میریم بیرون... عمو دره یه سوپر وامیسته... میخواد پیاده شه میگه سوییچ ها رو ماشینه... چشمام برق میزنه... برمیگردم مهتابو نگاه میکنم میگم بریم؟:دی... مهتاب میخنده جیغ میکشه میگه آره ه ه ه.... میشینم پشت فرمون... دنده خلاص... سوییچو میچرخونم... چراغو روشن میکنم... واااای!!!... چراغ بنزین روشنه!..... وااای... کیفم پول همرام نیست.... وگرنه میرفتیم بنزیم میزدیم!...

.

.

.

نمیریم!.. ولی به این فکر میکنم که اگه بنزین داشتیم... ماشینو روشن میکردیم و منتظر میموندیم عمو از سوپر بیاد بیرون... براش بوق میزدیم و میرفتیم... حال میداد.... از این فکر نیشم تا بناگوش بازه...

همقطارها(۱)

اینو دفعه قبل که تو داشتم میومدم دز تو قطار نوشتم....  

 

اینجا قطار است... سردمه... مردم... یه خانمی هم کوپمونه... مغازه لباس فروشی داره تو اندیمشک... همش داره تبلیغ جنساشو میکنه... ملت هم خنگ... سوالای چرت و پرت ازش میپرسن... خانمه یه ریزکلاس میذاره... خانم دیگه ای هست میگه پرستار بچه هستم ماهی 170 تومن میگیرم!!.... تصادف کرده... بچه اش داغون شده اومده تهران برای درمان بچه اش!!... چقدر راحت ملت دارن زندگیشونو واسه هم میریزن بیرون!!.... وااای... چقدر این خانمه فضوله... من اومدم بالا... دارم یخ میزنم!... یه ریز از همه سوال میپرسه.... کجایی هستی.. چیکاره ای... شوهرت چیکارس!!....

خانم نسبتا مسنی هست... کنار خانم افه ایه نشسته...بهش میگه خانم پات بو میده:دی.... خانم افه میگه عمرن... من الان پامو شستم:دی.... همه همو نگاه میکنن!!.... بوی خوردنی از پایین میاد!!...  هندزفری تو گوشمه.... الکی!!... چیزی گوش نمیدم!... سرم رفت از بلندگوهای قطار...

خانمه که پرستاره با دخترشه.... دخترش ظاهرا 8 سالشه... براش بلیط نگرفته... میگه پول ندارم!... اگه پول بدم بلیط بگیرم الکیه چون بچه ام پیش خودم میخوابه.... میگه شوهر قبلیم کتکم میزد... یه آقایی میاد دم در... میگه این شوهر دوممه... میگه حساسم.... رفتم تو کوپه شو نگاه کردم که یه وخ خانم تو کوپش نباشه!!!!!.... قراره رئیس قطار که اومد بچه را خانم ها قایم کنن.... که رئیس قطار جریمه نگیره....

 

 

اه!... بچه را فرستادن بالا پیش من!... همش سرک میکشید تو لپ تابم ببینه چیکار میکنم.... نیس من خیلی حوصله بچه دارم!!...(من در حال بوع کردن)... بچه هه پیشمه... با هم لواشک میخوریم!!...

 

 

خانم فروشنده هه... 3تا پلاستیک مشکی پر از جنس باهاشه... میگه لباس زیر و لوازم آرایش اند... از بازار بزرگ خریده... خنگ نداده باربری ببرن دره مغازه تحویلش بدن...  دیگه؟

 

 

الان یه خانم جوان اومده رو تخت بالا.... چتری های صاف و مشکیشو ریخته تو صورتش... داره با مبایلش حرف میزنه... تو یه عالم دیگس!!...

 

من؟.... قهوه تلخ میبینم... به فردا فکر میکنم.... به خواهرم مسیج میدم میگم به مامان بگو فردا قرمه سبزی بپزه....

۵شنبه کلاسمون تموم شد.. داشتیم از طبقه ی بالا میومدیم پایین که... دیدیم دو دانشجوی محترم تو پله ها نشستن و فوتبال بازی میکنن.....:دی 

 

لابد دانشجوی مذکور به باباش گیر داده و گفته ددی جون... من برای پروژه های دانشگام لپ تاب نیاز دارم و ..... ددی جونشم معطل نکرده و ..... 

 

 

 

کیفیت پایین عکس را بر ما ببخشایید!!....