درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزشمار

گری آناتومی میبینم... کیس های توشو سر سفره صبونه برای خانواده تعریف میکنم.... حس خوبی بهم میده....

یه مهمون داریم این روزا تا هفته آینده خونمون می مونه.... حس خوبی بهم میده....

هفته آینده خلبان داره میاد... روزهارو باهم میشماریم.... حس خوبی بهم میده....

روزمره

امشب داشتیم میرفتیم بیرون.... بابا تو اتاقش بود... از دم اتاقش رد شدم... گفتم خدافظ... گفت بیا... دکتری شرکت کرده بودی؟... گفتم آره گفت هان؟؟... گفتم هیچی... گفت اصلا رفتی نگاه کنی؟... گفتم آره :(((.... بعد هیچی نگفت ولی ناارحت شد:(

پارسال با آخرین نفر قبولی یه نفر اختلاف داشتم امسال خیلی :|


.

.

.


صبح روزی که داشتم میرفتم کنکور بدم.... خیلی زود پاشدم... رفتم دم خونه خلبان.... سوارش کردم رفتیم نون بربری خریدیم با پنیر و حلوا شکری تو ماشین دم در حوزه خوردیم:دی... بعدشم رفتم کنکور دادم بعدش رفتیم پارک شیان فک کنم تاااا شب... 

.

.

.


قبل ثبت نام کنکور آزاد به خلبان گفتم نظرت چیه ثبت نام نکنم 110 هزار تومن پول سیو میشه... گوش نداد به حرفم... حالا به قبول نشدن فک نمیکنم به 110 هزار تومن پولی که از کفم رفت فک میکنم:دی.... 


.

.

.


قبل ترش داشتم فک میکردم که اگه پروژم تا یه ماه قبل از دفاع تموم شه میتونم یه ماه درس بخونم واسه این کنکوره که نشد و .....


.

.

.


و حالا.... هیچی... به اینکه اتاقمون چه رنگی باشه... مارک فلان وسیلمون چی باشه.... پرده فلان اتاق چه جنسی باشه فک میکنم....


.

.

.


چقدددددرررر با آدم پارسال این موقع متفاوتم من!!!!

خونه ی آرزوها

حالا مونده تا خونمون آماده بشه.... کلی کار داره و کلی خرید... الان تو یه اتاقش یه فرش 6 متری انداختیم و یه هفته یه زندگی پیک نیکی داشتیم.... روزهای خیلی قشنگی بودن... شب ها تو محوطه با خلبان پیاده روی رفتیم و بعد از پیاده روی آخر شب جلوی خونمون بدمینتون بازی کردیم و.... با هم فیلم دیدیم و تو بی امکاناتی با هم غذا درست کردیم و .... روز تعطیل همشو باهم دنبال کارامون بودیم و .... و این خوده زندگیه... 

رنگ؟

آبی فیروزه ای

طوسی

سفید

صورتی چرک

پوست پیازی


روزمره

خب البته الان که نه... ولی اگه برگردم به اون شب بازم دلم میخواد فردا صبشو نبینم....  اون شب طرفای ساعت 2 حرکت کردیم اومدیم تهران فک کنم... صبح به محض رسیدن اومدیم خونمون.... خونمون فوق العاده حس خوبی بهم میده... حالا همش تو فکر اینکم که چجوری درستش کنیم و دکوراسیون و رنگ و وسایلمون چجوری باشه....


.

.

.


امروز بیمارستان ساسان بودم منتظر بابا که از آنژیو بیاد بیرون... دو تا خانم کنارم هی دزفولی حرف میزدن.... مامانشون تو آی سی یو بود من هیچ حرفی نزدم از اینکه دزفولی ام.... یهو دکتر از اتاق آنژیو اومد بیرون و گفت خانم تو دزفول معلوم نیس چه بلایی سر بابات آوردن آنژیوش کنسل شد!!.... بعدش خانما دوتا باهم باا یه حالت باحالی برگشتن گفتن وی توهم دزفیلیه هیسی:دی... خیلی قیافشون دیدنی بود:دی


.

.

.


حالم کمی بهتره کلا....