درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

چله نشین

مراسم چهلم هم تموم شد...


ما هیچی واسه از دست دادن نداریم دیگه... داغون ترینیم.... تاسفیم.... غمگین ترینیم....

عمو منوچهر

الان که دارم این متنو مینویسم دو هفته گذشته ولی من هنوز باورم نمیشه دو هفتس که دیگه عمو منوچهرو نداریم :(


اولش یه پست تو اینستا زده بود که اولین حضور بیمارستانی... چیزی نیست فردا مرخص میشم... یه عکس معمولی از یه آدمی که بیمارستا بستریه و لبخند زده... مثل همیشه بود...


یه هفته بعد

خونه مامانم اینا بودیم... بابا گفت بریم به عمو سر بزنیم... وقتی رفتیم خونشون... دیدمش شوکه شدم... تمام مدتی که خونشون بودیم بغض تو گلوم بود... شروع کرد به تعریف کردن که چطور اینجوری شده و بعد گفت دکترا گفتن سکته بوده... تا اینو گفت بهش گفتم عمو تو کی انقدر بزرگ شدی که سکته کنی؟ خندید گفت عمو دیگه به 50 رسیدم دیگه... بهش گفتم وای ما اصلا عادت نداریم... ما عادت داریم تو همیشه جوون باشی... 


کاش همون لحظه رفته بودم و محکم بغلش میکردم و بهش میگفتم چقدر دوستش دارم :( کاش بهش میگفتم عمو من خیلی چیزا ازت یاد گرفتم و تو خیلی چیزا به من انگیزه دادی... ولی حتی زیاد نگاشم نکردم و خودمو با حلما مشغول کردم :( فکرشم نمیکردم اون آخرین باریه که میبینمش...


هفته بعدش رفتیم مسافرت... تو ماشین بودیم که به مامان زنگ زدم... گفتم حال عمو چطوره... گفت زیاد خوب نیست و کمی برام از عمو حرف زد... اشک امونم نمیداد.... چی شد که عموی سالم جوونم اینجوری شد آخه


همون شب... یکی از اقوام عکس عمو منوچهرو گذاشته بود و التماس دعا نوشته بود با یه متن... دلم لرزید... تا دیدمش با خودم گفتم اینا چرا اینجوری میکنن... خوب میشه خب...

هفته بعدش شنبه مامانم زنگ زد و گفت حال عمو خیلی بده :(... باز با خودم گفتم خب جوونه خوب میشه... حالا یه کم سختی میکشه ولی خوب میشه... 

فرداش مهمون داشتم... خودمو حسابی مشغول کردم... غذا های فردا رو داشتم آماده میکردم... خونه رو حسابی آماده میکردم... ظرفا رو از تو کابینت دراوردم آماده کردم... یکشنبه صبح بیدار شدم... میس کال داشتم از عمو مسعود...آب یخی ریختن روم ولی بعد فک کردم شاید با بابا کار داشته بابا جواب نداده به من زنگ زده... پاشدم کتریو گذاشتم تا حلما خواب بود به بقیه کارام برسم.... جارو برقیو آوردم تا جارو بزنم... گلی زنگ زد... گفت عمو منوچهر.... :((((((((((


دنیا رو سرم خراب شد...


همون لحظه خلبان هم اومد خونه... آماده شدیم رفتیم دزفول و مراسمات و دیدن همه عزیزام تو لباس عزا... روزای خیلی سختی رو گذروندیم...


هنوز ولی من باورم نمیشه... باید قدر عزیزامو بیشتر بدونم..... خیلی بیشتر