درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

همیشه فکر میکردم تو کلاس های ساعت ۲تا ۵ استادا چطور اصلا خمیازه نمیکشن!.... خودم که همیشه تو کلاس هایی که تو این ساعت ها باشه دارم خمیازه میکشم!... امروز... بچه ها سمینار داشتن... استاد ردیف اول نشسته بود گوش میداد... بیشتر از ۱۵ تا خمیازه کشید!.... تازه همیشه ۳ ساعت تمام نگهمون میداره... امروز... خسته شد و گفت بچه ها دیگه کافیه... بقیه ق سمینارا باشه جلسه ی بعدی!!.... این یعنی گوش دادن و تمرکز کردن تو اون ساعت ها خیلی کار سختیه نه؟؟ 

   

 

به بابا زنگ زدم... حرف زدیم... بعد گفتم بابا ما که اینجا هیچ کاری نداریم... هیچ جا هم نمیریم... همش دانشگاه خونه درس پروژه... مقاله!:دی... گفت بله!امیدوارم اینجوری باشه که میگی!!!!... نمیدونم چرا هر وقت بهش میگم من دارم درس میخونم باورش نمیشه!..... از بچگی اینجوری بوده!... دقیقا درک کرده که من آدم درس خوندن نیستم!!....

  

.

جمعه رفتیم کوهسار... بعدشم رفتیم تو جاده امام زاده داوود نهار خوردیم... خیلی خوب بود.. اولین بار بود که میرفتم... 

 

 

از تو کتابایی که از نمایشگاه خریدم... اولین کتابیو که برداشتم بخونم... خیلی چرته!... دوست ندارم تمومش کنم حتی... ۱۰۰ صفحه ازش خوندم... به دلم ننشست!... (شب ممکن) شهسواری... 

 

 

سارا صبح پرواز داره... میره خونشون!... دل منم میخوااااااااااااااااااااااااااد

روزمره

دیشب اصلا نخوابیدم:(.... همش رو سی دی اول سمینارم کار میکردم و مسئله تعریف میکردم... خیلی روش وقت گذاشته بودم... و خوشحالم که کارم به موقع درست شد:)... امروز هم با سارا رفتیم پیش علی جون... از کار سارا کمی ایراد گرفت... ولی به من هیچی نگفت... واسم تاییدیه نوشت!.... موقع نوشتن اسم کوچیکم یادش بود ولی پسوند فامیلمو فراموش کرده بود:دی.... بعد دیگه سی دی ها را هم به دکتر تخویل دادیم و خلاص!... 

 

 

صبح سر کلاس... حسین دیر اومد... داشت برام میگفت که چیکار کرده.... یه فایل ورد کم داشت... براش توضیح دادم... بهش گفتم همین الان انجام بده.... لپ تاب همراش نبود... منم خنگ!... دلم سوخت... لپ تابمو بهش دادم... بعد وسط های کلاس یادم اومد اون روزی که سر کلاس شبکه رفت پای تخته ایمیلشو بنویسه ازش یه عکس مسخره گرفتم و اون عکسه الان رو صفحه ی لپ تابمه!!... فقط دعا میکردم یه وخ نیگا به فایل های رو صفحه نکنه وگرنه.... انقدر پر رو هست که گیر بده بگه این چه عکسیه ازم گرفتی...:دی...

 

 

رفتیم تو سلف... تنها کسی که سی دیش آماده بود و استادش تاییدش کرده بود من بودم... (عاشقتم علی جون)... بعد دیگه... فایل های سامیه را براش درست کردم.... و وورد ها و اسماشو براش مرتب کردم.... واسه زهرا سرچ کردم... مقاله دانلود کردم به مقاله هاش اضافه کردم... کلا حس خوبی بود.... همه استرس داشتن... من آروم کمکشون میکردم...:))... 

 

 

آخیش... 

امشب یه نفس راحت میکشم دیگه... و یه استراحت جانانه.... 

 

الان یه هفتس که رفتم تو کار دایت... ولی خب... فعلا با یه روند آروم... و زیر نظر مربی!!... امیدوارم نتیجه بده... مربی میگه با انگیزه و اراده جلو میری...:).... مربی بهم انگیزه میده...:)... مربیم خیلی مهربونه...:)... مربی ام را دوست دارم:).... 

 

 

 

وااااااااای!... اینو نگفتم!... امروز صبح زود به محض بیدار شدن... سبزی قرمه سبزی را که از دیشب از فریزر دراورده بودم سرخ کردم.... یه ساعت پای قابلمه بودم تا خوب سرخ شه... بعد دیگه قرمه سبزی بار گذاشتم اومدم دانشگاه.... وارد کلاس که شدم یه لحظه احساس کردم بوی قرمه سبزی میدم... اعتماد به نفسم پایین اومده بود شدیدا!.. احساس میکردم بوی عطر جدیدی که خریدم با بوی قرمه سبزی قاطی شده... اصلا یه وضعیتی بودااااا....  از بغل دستی ها پرسیدم که من بوی قرمه سبزی میدم؟.... میخندیدن!... بعد گفتن نه!... خیالم راحت شد!.... ولی هنوز احساس میکنم دستام بوی قرمه سبزی میده!... 

من نادم ام

من مانده ام و یک دنیا فکر... 

 

دیروز... وقتی با سرخوشی تمام از اتاق علی جان خارج می شدم... هرگز به این لحظه که مثل خر در گل گیر میکنم، فکر نمیکردم... آن لحظه فقط به لحن باحال و مهربان اش که موقع روشن کردن چراغ ها گفت (کرکره رو پایین کشیده بودیم خانم مهندس... فکر کنم ما باید وقت قبلی از شما میگرفتیم) فکر میکردم... تمام چند دقیقه ای که کنارش بودم هم به جای اینکه به توضیحات اش توجه کنم... روی کنترل کننده هایم برای کنترل خنده ام کار میکردم!!.... 

 

علی جان کیف به دست و کت به تن... مثل آدم های آماده ی رفتنی که میخواهند فرار کنند.... گفت (روشن کن ببینم چیکار کردی)... حتما آن لحظه ای که من لپ تاب ام را از کیفم در میاوردم به اینکه هرچه زودتر نتایج کارهایم را رو کنم و گورم را از اتاقش گم کنم فکر میکرده.... 

 

ولی بعد از اینکه از فایل سمینار پرده برداری کردم.... با صبر و حوصله کلید واژه ها و مقاله ها را بررسی میکرد.... و بصورت ممتد تعریف و تمجید.... و من خر کیف... و سپس گفت... (داری خوب پیش میری... امشب رو مسئله کار کن هر ایرادی داشتی بهم زنگ بزن).... و اینگونه بود که من با سرخوشی تمام و شادمانی تمام... رفتم پیش بچه ها... به حدی خوشحال بودم که منی که هیچ وقت با نیلوفر صحبت نمیکنم... یک عالمه انرژی مثبت برایش سند کردم و لوح تقدیر و مانتوی کرم رنگ زیبایش را تحسین نمودم.... 

 

  

اکنون که در حال ویرایش مسئله میباشم... تازه میفهمم که چه کار اشتباهی کرده ام!!... ولی نه راه رفت است و نه راه پیش.... من مانده ام و کوله باری ناشناخته بر دوش.... تازه فهمیده ام که اغفال شده ام....

باید بخندم یا گریه کنم؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نصیحت

وقتی به نفرو خیلی دوس دارید... باهاش خیلی خاطره نسازید... آهنگ گوش ندید... خوش نگذرونید...  

 

 

وقت نبودنش میفهمید من چی میگم...