درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

من نادم ام

من مانده ام و یک دنیا فکر... 

 

دیروز... وقتی با سرخوشی تمام از اتاق علی جان خارج می شدم... هرگز به این لحظه که مثل خر در گل گیر میکنم، فکر نمیکردم... آن لحظه فقط به لحن باحال و مهربان اش که موقع روشن کردن چراغ ها گفت (کرکره رو پایین کشیده بودیم خانم مهندس... فکر کنم ما باید وقت قبلی از شما میگرفتیم) فکر میکردم... تمام چند دقیقه ای که کنارش بودم هم به جای اینکه به توضیحات اش توجه کنم... روی کنترل کننده هایم برای کنترل خنده ام کار میکردم!!.... 

 

علی جان کیف به دست و کت به تن... مثل آدم های آماده ی رفتنی که میخواهند فرار کنند.... گفت (روشن کن ببینم چیکار کردی)... حتما آن لحظه ای که من لپ تاب ام را از کیفم در میاوردم به اینکه هرچه زودتر نتایج کارهایم را رو کنم و گورم را از اتاقش گم کنم فکر میکرده.... 

 

ولی بعد از اینکه از فایل سمینار پرده برداری کردم.... با صبر و حوصله کلید واژه ها و مقاله ها را بررسی میکرد.... و بصورت ممتد تعریف و تمجید.... و من خر کیف... و سپس گفت... (داری خوب پیش میری... امشب رو مسئله کار کن هر ایرادی داشتی بهم زنگ بزن).... و اینگونه بود که من با سرخوشی تمام و شادمانی تمام... رفتم پیش بچه ها... به حدی خوشحال بودم که منی که هیچ وقت با نیلوفر صحبت نمیکنم... یک عالمه انرژی مثبت برایش سند کردم و لوح تقدیر و مانتوی کرم رنگ زیبایش را تحسین نمودم.... 

 

  

اکنون که در حال ویرایش مسئله میباشم... تازه میفهمم که چه کار اشتباهی کرده ام!!... ولی نه راه رفت است و نه راه پیش.... من مانده ام و کوله باری ناشناخته بر دوش.... تازه فهمیده ام که اغفال شده ام....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد