درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

من زنده ام هنوز

چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بوداااااا...... غیبتم را بزارین به حساب اینکه وقت سر خاروندن هم ندارم این مدت.... هر روز صبح کله ی سحر کلاس زبان.... عصر ها هم باشگاه... باقی وقت هم احیانا به کلاس های دانشگاه و پرداختن به پروژه ی دیتا ماینینگ و ایمیج پراسسینگ و کنترل فازی میگذره... یعنی اووووج سرشلوغی و اینا... پروزپوزال هم که به باد فنا رفته فعلا..... ولی خب با همه ی اینا... روزهام خوب میگذرن... 

 

همه خوبن:) 

  

یادش بخیر زمان هایی که اینجا روزی ۱۰۰ تا بازدید کننده داشت... هنوز هم کسی پیج ما را میخونه احیانا؟؟ 

 

 

 

دلم واسه دنیای مجازی تنگ شده........

روزمره

تازه مهمونامون رفتن... شروع کردم وسایلمو جمع کنم... همش اینور اونورن!.... میبینم گلی یه ریز گریه میکنه!... بهش میگم گلی بسه دیگه... گریه نکن... ول کن نیس!... اصلا راه نداره... هممون با هم تلاش میکنیم تا این بچه دیگه گریه نکنه... کوتاه نمیاد اصلا!... هر جا میرم دنبالم میاد و آروم و بی صدا گلوله گلوله اشک میریزه!... بغلش میکنم و میگم کپلو حتما باید منم گریم بگیره گه کوتاه بیای؟.... تازه... فقط من میرم... تو که مامان اینا پیشتن.. من اونجا تنهام من باید گریه کنم!.... هیچی نمیگه!... 

 

 (گلی که گریه میکنه... تو دلم بهش میگم سفر آخرت که نمیرم که.... بعد با خودم فکر میکنم که... نکنه... یه اتفاقه دیگه... یه تصادف... یه هر اتفاق دیگه... نه ه ه ه.... فعلا آمادگی مردن ندارم!... اصلا به مردن فکر هم نمیکنم!.... خیلی شیک... دارم خودمو تو ۳۰ سال آینده میبینم... نمیگم که کجام... الان ملت میگن این سر خوش خیلی بلند پروازه... ولی مطمئنم به اون چیزایی که میخوام میرسم:)))))) 

۳۰ سال دیگه میام یه سری اینجا میزنم:دی و میگم رسیدم به اون چیزایی که میخواستم یا نه:دی

  

 

خلاصه

میبرمش تو تختم و آروم براش حرف میزنم تا خوابش بگیره... 

 

حالا اومدم تو هال... چند تا دی وی دی فیلم دارم کپی میکنم رو لپ تابم... عصر رودخونه بودیم... سرمای آب تو تنم نفوذ کرده!.... هنوز سردمه!... دارم یخ میزنم!... الان که رفتم لباس جمع کنم همش لباس آستین بلند و گرم جمع کردم!:دی... و هیچ شلوارکی با خودم نبردم!:دی... سردمه:دی.... 

 

امروز.... با چند تا از نزدیکان... در مورد زندگی شخصیشون صحبت کردم... کم کم دارم قانع میشم که شاید... نه که حتما هااااااا..... ولی شاید یه تصمیمات جدیدی بگیرم...:)........ 

 

فردا میرم تهران... ولی احتملا سفر کوتاهی خواهد بود و احتمالا لازمه که چند روزی برگردم و....:) 

 

روزهای متفاوتی در پیش است:) 

 

التماس دعااااااا