درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

دختر عمو زنگ میزنه... خوشم میاد از اینکه زنگ زده فقط حالمو بپرسه و باهام هیچ کاری نداره... خداییش... از وقتی اومدم تهران... همیشه هر وقت میبیندم یا هر از چند گاهی که بهم زنگ میزنه... همیشه ازم میپرسه که الی چیزی احتیاج نداری؟...:دی.. خوشم میاد از این عادتش... 

 

 

جمعه دایی مریم میاد دنبالش.. با خانواده نهار میبرنش بیرون... برگشتنی هم از سر راه داییش براش گل میخره... مریمو میرسونه خونه!... ما هم کلی سر به سرش میذاریم میگیم مریم تو با داییت اینا بیرون نبودی... زود باش بگو با کی بودی و... بعد تو دلم میگم داییه با چه انگیزه ای براش گل خریده!... بعد به این فکر میکنم که تا حالا هیچکدوم از دایی های من برام گل نخریدن!... ۲روز بعد.... عمو از دزفول میاد... برام یه چیزایی آورده... زنگ میزنه... میگه دره خونه ات هستم بیا وسایلتو ببر بالا... میرم پایین... عمو یه دسته رز قرمز برام خریده!!!..... باورم نمیشه!!!.... 

کله پوک

اصلا یادم نبود که آدرس وبلاگمو داره... خیلی وقت ها ازش نوشته بودم... فکرشم نمیکردم بخونه... اون روز هم طبق معمول... روزمره نوشتم و از شانس بد چیزی نوشتم که نباید اون میفهمید!!.... یعنی گند زدم به همه چی!... خیلی بد شد... فرداش خرمو گرفت که الیییییی چرا فلان قضیه را به من نگفتید؟... من شوکه شده بودم! نه میشد تکذیب کنم... نه میشد که قضیه را براش توضیح بدم!... بعد با خودم گفتم لعنت به انگشتی که بی موقع رو صفحه کلید برقصه و هر چی تو حافظه ی کوتاه مدت و موقت این کله ی پوک هستو بریزه بیرون!!... 

 

  

پ ن: محسن از دنیای دوست داشتنی باز که چیز شدی که!... آدرس جدیدتو بهم بده لطفا... منتظرم...

روزمره

دیروز... سر کلاس مدل... استاد یه چیزی گفت... یه چیزی که ما تو خونه کلی در موردش حرف زده بودیم و سوژه مون بود... یه نیگاه به زهرا کردم... اولش اون متوجه نشد!... نخندید!... ولی بعد... یهو یادش اومد... نگام کرد و خندید... بعد من میخندیدم... زهرا میخندید... انقدر خندیدیم که... تابلو شدیم .... زهرا پاشد رفت بیرون... من موندم... ولی یه ریز میخندیدم.. و اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم!... پاشدم برم بیرون... دستمو بردم دستگیره ی درو بچرخونم و درو وا کنم.. زهرا درو باز کرد که وارد کلاس شه... چشمم به چشمش خورد و... باز هم زدم زیر خنده!... خیلی زشت شد!... زهرا خودشو کنترل کرد و خیلی آروم رفت تو کلاس و من اومدم بیرون... تنها تو سالن مثل خل و چل ها میخندیدم!!.... 

 

 

رفتم طبقه ی پایین... دانشکده خیلی خلوت بود... با اینکه تایم اداری تموم شده بود دره اتاق علی جون باز بود... از دور نگاش کردم... داشت به کاغذ های رو میزش ور میرفت... رفتم تو ۴چوب دره اتاقش ایستادم و زدم به در...  خستگی و عصبانیت ازش میبارید... یه لحظه پشیمون شدم از اومدنم!.... سرشو به سختی بالا آورد و لبخند زورکی ای زد و گفت بفرمایید خانم.... 

 

 

رفتم تو اتاقش... گفتم دکتر فرصت دارید در مورد پروژم صحبت کنیم؟... گفت آره حتما... بفرما بشین... نشستم... تند تند در مورد مقاله ها براش حرف زدم... به یه جاهایی که رسیدم دیگه علی جون عصبانی نبود!... ابروهاشو بالا انداخته بود.... و خیلی جدی نگام میکرد و به حرفام گوش میداد... بعد از تموم شدن حرف هام... یه برگه برداشت و مراحل ادامه ی کار را برام نوشت... مهربون شده بود!... منم تا دیدم مهربون شده... ازش خواستم قبول کنه چند تا از همین مقاله ها را به عنوان سرچ های پردازش سیگنال بهش بدم... و در کمال ناباوری گفت اتفاقا خیلی فکر خوبیه....:دی... 

 

 

امروز سر کلاس شبکه عصبی من و زهرا و فرهاد و فتوحی و نوتاش دست به یکی کردیم حال یکی از بچه ها را گرفتیم... و تاریخ امتحانو به نفع خودمون عوض کردیم.... خیلی خوش گذشت... 

 

 

سر کلاس پردازش سیگنال... نوتاش همش مینالید بیچاره... به فرهاد میگفت تو چطور درس میخونی؟... من از وقتی ازدواج کردم اصلا نمیرسم درس بخونم... متاهلی و هزار دردسر... بعد فرهاد داشت از تجربیاتش میگفت... کلی خندیدیم:دی... 

 

 

همین دیگه!... 

فقط یه چیزی... یکی از بچه ها به علی جون گفت اگه ممکنه بجای این تمرینا.. تمرینای فصل ۵ را حل کنید.. علی جون خیلی صادقانه گفت متاسفانه آمادگیشو ندارم.. باید قبلش مطالعه کنم!!... کلا هلاک صداقتشم...

از دیگران

سایه ها 

 

 

دست هایم محکم چیزی را چسبیده اند
در حالی که به  پیش میروم نا آرام...
سایه هایی از روبرو خود را محکم میکوبند
سایه هایی که چهره ای ندارند
ابریشمان تاریک
سمتی را میکوبم گاهی سمت دیگر را
مسیر کجاست؟نه نوری هست و نه نشانی
چهره ها کجایند؟من سایه نمیخواهم

همین بالایی اما یکم سبک تر

زندگی من شده مث ماشین سواری تو بیابون
بیابون که نه یه جاده که سرو ته نداره
تو ماشین با سرعت حرکت میکنم و فرمون رو چسبیدم
سایه هایی رو که بی چهره و سیاه،تاریک تر از سیاه اند رو در دوسمت جاده میبینم.
گاهی میپرن وسط جاده و پخش میشن رو شیشه و من میبینم که چهره ندارن
گه کاهی هم با ماشین میکوبم به اونا،سمت چپ یا راست
انقدر نرمند که انگار موجودیت ندارن،ولی دارن
سرو ته جاده معلوم نیست معلوم نیست از اینور باید اونور برم یا از اونور به اینور
نه نوری هست نه ستاره ای،نه نشانه ای که حداقل برم سمتش
تو این سایه ها دنبال صورت میگردم،
نه سایه میخوام نه تاریکی  

 


منبع:merhan

:)

خیلی وقت پیش... ازش خواسته بودم با بابا در مورد یه چیزی حرف بزنه و راضیش کنه... دیروز عصر.. برای اولین بار.... اس ام اس داد... گفت امروز بابات اینجا بود الی... قضیه حله:دی....:) 

میدونستم بابا خیلی قبولش داره و میدونستم که کارشو خوب بلده... ولی نه تا این حد:دی... راستش اصلا یادم رفته بود همچین کاری ازش خواستم.... دیروز هم سورپرایزم کرد و هم خوشحال...  

 

 

و هم اینکه.... 

 

یه جورایی دلم تالاپ تولوپ کرد که برم دزفول..... 

 

این شد که طبق معمول... یهو تصمیم گرفتم... بلیط بگیرم و ۲روزه برم دوپینگ کنم و برگردم... 

 

شاید این سفر یه جورایی با همیشه فرق داشته باشه...