درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

دیروز... سر کلاس مدل... استاد یه چیزی گفت... یه چیزی که ما تو خونه کلی در موردش حرف زده بودیم و سوژه مون بود... یه نیگاه به زهرا کردم... اولش اون متوجه نشد!... نخندید!... ولی بعد... یهو یادش اومد... نگام کرد و خندید... بعد من میخندیدم... زهرا میخندید... انقدر خندیدیم که... تابلو شدیم .... زهرا پاشد رفت بیرون... من موندم... ولی یه ریز میخندیدم.. و اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم!... پاشدم برم بیرون... دستمو بردم دستگیره ی درو بچرخونم و درو وا کنم.. زهرا درو باز کرد که وارد کلاس شه... چشمم به چشمش خورد و... باز هم زدم زیر خنده!... خیلی زشت شد!... زهرا خودشو کنترل کرد و خیلی آروم رفت تو کلاس و من اومدم بیرون... تنها تو سالن مثل خل و چل ها میخندیدم!!.... 

 

 

رفتم طبقه ی پایین... دانشکده خیلی خلوت بود... با اینکه تایم اداری تموم شده بود دره اتاق علی جون باز بود... از دور نگاش کردم... داشت به کاغذ های رو میزش ور میرفت... رفتم تو ۴چوب دره اتاقش ایستادم و زدم به در...  خستگی و عصبانیت ازش میبارید... یه لحظه پشیمون شدم از اومدنم!.... سرشو به سختی بالا آورد و لبخند زورکی ای زد و گفت بفرمایید خانم.... 

 

 

رفتم تو اتاقش... گفتم دکتر فرصت دارید در مورد پروژم صحبت کنیم؟... گفت آره حتما... بفرما بشین... نشستم... تند تند در مورد مقاله ها براش حرف زدم... به یه جاهایی که رسیدم دیگه علی جون عصبانی نبود!... ابروهاشو بالا انداخته بود.... و خیلی جدی نگام میکرد و به حرفام گوش میداد... بعد از تموم شدن حرف هام... یه برگه برداشت و مراحل ادامه ی کار را برام نوشت... مهربون شده بود!... منم تا دیدم مهربون شده... ازش خواستم قبول کنه چند تا از همین مقاله ها را به عنوان سرچ های پردازش سیگنال بهش بدم... و در کمال ناباوری گفت اتفاقا خیلی فکر خوبیه....:دی... 

 

 

امروز سر کلاس شبکه عصبی من و زهرا و فرهاد و فتوحی و نوتاش دست به یکی کردیم حال یکی از بچه ها را گرفتیم... و تاریخ امتحانو به نفع خودمون عوض کردیم.... خیلی خوش گذشت... 

 

 

سر کلاس پردازش سیگنال... نوتاش همش مینالید بیچاره... به فرهاد میگفت تو چطور درس میخونی؟... من از وقتی ازدواج کردم اصلا نمیرسم درس بخونم... متاهلی و هزار دردسر... بعد فرهاد داشت از تجربیاتش میگفت... کلی خندیدیم:دی... 

 

 

همین دیگه!... 

فقط یه چیزی... یکی از بچه ها به علی جون گفت اگه ممکنه بجای این تمرینا.. تمرینای فصل ۵ را حل کنید.. علی جون خیلی صادقانه گفت متاسفانه آمادگیشو ندارم.. باید قبلش مطالعه کنم!!... کلا هلاک صداقتشم...

نظرات 2 + ارسال نظر
سید رضا دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 09:22 http://srsreza.blogfa.com

سلام.خنده خوبه.ادامه بده.مواظب علی هم باش.علی جونتون را ندیدم ولی فکر کنم خیلی لوسه.

آ سید رضاااا


من رو علی جون حساسم هاااااااا

دختراردیبهشتی دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 22:11

قبلنم ازین سابقه ها داشتی...
عجب...آدم راستشو بگه نه ضایع میشه نه چیزی..
فک کنم منم وختی استاد شدم استاد خوبی بشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد