درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

دلم مرگ میخواد

الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه اینه که صبح دیگه نفس نکشم....


خستم از این دنیا.....


خیلی خیلی خسته :(((((((((((((((((((

آدم های خیلی با ارزش زندگی من

یه آدم هایی هستن که بصورت ممتد هر روز آدم میبیندشون... خیلی هم باهاشون راحته دوستشون داره و حس خوبی داره نسبت به باهاشون بودن.... ولی... کافیه همین آدم ها رو نمیگم زیاد... فقط یک سال نبینی... وقتی که دوباره میبینیشون اصلا هیچی مث قبل نیست... نه حسی نسبت بهشون داری جز چند تا خاطره مشترک و نه حرف خاصی باهاشون داری...

یه آدم هایی هم هستن ممکنه سال ها نبینیشون.... یا حتی هیچ وقت وقتی آنلاین هستن بهشون پیام ندی... یا حتی نتونی ماهی یک بار بهشون زنگ بزنی و حالشونو بپرسی ولی وقتی بعد از سالها میبینیشون هنوز رابطتون همون رابطه ایه که قبلا بوده و هیچی تغییر نکرده و هنوزم حرف داری باهاشون بزنی..... اینا خیلی با ارزش اند خیلی...

یه آدم هایی هم هستن... ممکنه یه وقتی یعد از مدت ها بهشون زنگ بزنی و حتی سلام هم نکنی... و فقط بهشون بگی همین الان پاشو بیا کارت دارم.. و اونم بدون اینکه سوالی بپرسه پا میشه میاد... اینا خیلی با ارزش ترند خیلی... من تو زندگیم چند تا از این خیلی با ارزش ها دارم و با تمام وجود قدرشونو میدونم... 

سوال بی جواب من....

گاهی وقت ها با خودم میگم آدم ها جواب همه ی رفتاراشونو تو همین دنیا میبینن.... اینکه غم و شادی های آدم تو دنیا مساویه... و خیلی چیزای دیگه... ولی یه چیزایی هم هست که این قانون های منو نقض میکنه... 


دلم میخواد بشینم با یه آدم سن بالا راجع به این چیزا صحبت کنم... خیلی وقت ها خیلی سوالا دوس داشتم از بابزرگم بپرسم... ولی روم نمیشد... یا اینکه میترسیدم حس خوبی بهش نده از اینکه من احساس میکنم اون پیره... یا به عنوان یه آدم پیر بهش نگاه کنم... البته که این دید من نبود و به نظرم اون هنوز پیر نبود حتی وقتی که داشتم پیاده از سر کوچه شادی تا تهش باهاش راه میرفتم و یه دستش عصا بود و یه دستش تو دست من بود بازم برام پر از جذبه بود و به چشم یه آدم پیر بهش نگاه نمیکردم... و وقتی اون داشت تلاش میکرد تا تند تر راه بره بهش میگفتم بابزرگ کفشام پاشنه بلنده آروم بریم اذیت نشم...  بازم به نظرم اون پیر نبود.... حاضرم هرکاری کنم تا زمان به عقب برگرده و دوباره برسم به روزای قبل تا بیشتر صداشو ضبط کنم.... من خیلی لحظه ها رو از دست دادم....


حالا امروز... ناراحت بودم از یه چیزی... خیلی ناراحت...

دلم میخواست این روزها زودی بره... ولی بازم... الان که فکر میکنم.... شاید چند سال دیگه حسرت تک تکشونو بخورم...


من میترسم...

من ته دلم خالیه...


من خیلی خیلی می ترسم. دو نقطه خط



چند روز پیش از مامان بزرگم پرسیدم تو تمام عمرت شادترین لحظه ی عمرت چی بوده؟؟... انتظار یه روز خاص رو داشتم ولی چیزی یادش نمیومد!!... گفت روزایی که بابزرگت زنده بود و همه باهم زندگی میکردیم بهترین روزای عمرم بود....


من روزهای شاد زیاد داشتم.... خبرهای خوش زیاد شنیدم... جاهای خوب زیاد رفتم... لحظه های ناب زیادی رو تجربه کردم... به همون اندازه روزهای بد... به همون اندازه خبر های بد.... لحظه های بد... آدم لحظه های خوبو ثبت میکنه.... لحظه های بدو فراموش :((((  ولی من لحظه های بدو فراموش نمیکنم... فقط وقتی روزهای بد تموم میشه کمی پوستم کلفت تر میشه.... و هر بار که یه اتفاق بدی رو تو ذهنم مرور میکنم دقیقا مث همون لحظه دوباره ناراحت میشم.... و برعکس برای اتفاقای خوب...


.

.

.


امیدوارم واقعا همه چی تو این دنیا تموم نشه... این خیلی کمه... خیلی کم... 


صرفا برای یاداوری خودم...

حتی یک ثانیه بعد هم نمیدونی چی میشه.... حتی یک ثانیه.... درست لحظه ای که داری میخندی.... یهو همچین میزنه پس کله ات که نفهمی از کجا خوردی... داشتم ظرف میشتم.... بچه ها داشتن دست میدادن.... و میگفتن الی ول من بیاااا دیگه... گفتم دست بدین اومدم... در همین حین گفتم بچه ها هفته ی دیگه این  موقع.... همه خسته ی جشن عقدیم :))) بعد همگی باهم هووورااااا.... بعد بچه ها دوباره گفتن بیاااا دیگه.... و چند دقیقه بعد صدای ضبط بلند بود.... یهو صدای زنگ اومد... تا درو باز کردیم..... اون تو کما بود.... کما....


.

.

.

.


همه چی مث فیلم بود... از پشت شیشه ی آی سی یو نگاش میکردم و فقط به این فکر میکردم که یعنی چی میشه.... یعنی چی میشه... یعنی چی میشه....

شب بدی بود... خیلی بد... از اون شب بدتر هم البته داشتم تو زندگیم... ولی اون شب هم یه جور جدیدی بد بود.... اصلا فکرم کار نمیکرد.... مث روانی ها بودم... و مث پارکینسونیا میلرزیدم با تمام وجود.... دلم لرزیده بود و ترس برم داشته بود.... تمام شب تا صبح داشتم میگفتم میترسم.... میترسم..... میترسم.... و جلوی بقیه وانمود میکردم که همه چی مرتبه و تحت کنترله... 

نصف شب وقتی همه رفتن... دوباره ما رفتیم بیمارستان... زنگ آی سی یو رو زدم پرستار درو وا کرد و بدون اجازه گرفتن فقط دمپایی هامو دراوردم و رفتم تو درست بالاسرش.... پرستار یهو تعجب کرد و گفت اینجا چیکار میکنی شما بفرما بیرون.... با انگشت بهش گفتم هیس و بهش رو ندادم که اصرار کنه برم بیرون... بعد راجع به مد ونتیلاتور ازش سوال پرسیدم و ... بعدش بهش گفتم به نظرت برمیگرده؟؟؟.... گفت برو بیرون...

فرداش... روز بدتری بود.... ترسم بیشتر شد....دیگه واقعا امیدمو داشتم از دست میدادم.... بی نهایت عصبی... بی نهایت غیر قابل کنترل.... پس فرداش... برگشت.... یک هفته بعدش درست همون چیزی شد که اون شب به بچه ها گفتم.... گفتم یک هفته بعد کجاییم اگه گفتین.... از تالار اومدیم خونه... خسته ه ه ه ولی با دل خوش....... ولی تو این یه هفته چی ها که به ما نگذشت....



این فقط یه مورد بود.... هزار تا از این مورد ها که حتی یه ثانیه بعدش نمیدونیم چی میشه میتونم بنویسم ولی... ولی بازم یادم میره... بازم یادم میره... بازم یادم میره.... بازم یادم میره....

سال نو مبارک

نمیدونم چرا نوشتن این پست انقدر طول کشید.... اولین باره که تو سال جدید دارم مینویسم اونم وقتی که یک دوازدهم سال رفت.... شاید بخاطر اتفاقای خیلی عجیبی بود که خیلی یهویی و افتاد و حسابی زندگیمونو تحت تاثیر قرار داد.... حالا کم کم می نویسم همه رو.... بعد از مدت ها دوری از دزفول الان چند ماهه دزفول نشین شدم خیلی لذت بخشه.... یه آرامش خاصی توشه.... یه زندگی خیلی راحت تر و مهم تر از همه یه خیال راحت بدون استرس درس و پروژه و کنکور و .....