درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

صرفا برای یاداوری خودم...

حتی یک ثانیه بعد هم نمیدونی چی میشه.... حتی یک ثانیه.... درست لحظه ای که داری میخندی.... یهو همچین میزنه پس کله ات که نفهمی از کجا خوردی... داشتم ظرف میشتم.... بچه ها داشتن دست میدادن.... و میگفتن الی ول من بیاااا دیگه... گفتم دست بدین اومدم... در همین حین گفتم بچه ها هفته ی دیگه این  موقع.... همه خسته ی جشن عقدیم :))) بعد همگی باهم هووورااااا.... بعد بچه ها دوباره گفتن بیاااا دیگه.... و چند دقیقه بعد صدای ضبط بلند بود.... یهو صدای زنگ اومد... تا درو باز کردیم..... اون تو کما بود.... کما....


.

.

.

.


همه چی مث فیلم بود... از پشت شیشه ی آی سی یو نگاش میکردم و فقط به این فکر میکردم که یعنی چی میشه.... یعنی چی میشه... یعنی چی میشه....

شب بدی بود... خیلی بد... از اون شب بدتر هم البته داشتم تو زندگیم... ولی اون شب هم یه جور جدیدی بد بود.... اصلا فکرم کار نمیکرد.... مث روانی ها بودم... و مث پارکینسونیا میلرزیدم با تمام وجود.... دلم لرزیده بود و ترس برم داشته بود.... تمام شب تا صبح داشتم میگفتم میترسم.... میترسم..... میترسم.... و جلوی بقیه وانمود میکردم که همه چی مرتبه و تحت کنترله... 

نصف شب وقتی همه رفتن... دوباره ما رفتیم بیمارستان... زنگ آی سی یو رو زدم پرستار درو وا کرد و بدون اجازه گرفتن فقط دمپایی هامو دراوردم و رفتم تو درست بالاسرش.... پرستار یهو تعجب کرد و گفت اینجا چیکار میکنی شما بفرما بیرون.... با انگشت بهش گفتم هیس و بهش رو ندادم که اصرار کنه برم بیرون... بعد راجع به مد ونتیلاتور ازش سوال پرسیدم و ... بعدش بهش گفتم به نظرت برمیگرده؟؟؟.... گفت برو بیرون...

فرداش... روز بدتری بود.... ترسم بیشتر شد....دیگه واقعا امیدمو داشتم از دست میدادم.... بی نهایت عصبی... بی نهایت غیر قابل کنترل.... پس فرداش... برگشت.... یک هفته بعدش درست همون چیزی شد که اون شب به بچه ها گفتم.... گفتم یک هفته بعد کجاییم اگه گفتین.... از تالار اومدیم خونه... خسته ه ه ه ولی با دل خوش....... ولی تو این یه هفته چی ها که به ما نگذشت....



این فقط یه مورد بود.... هزار تا از این مورد ها که حتی یه ثانیه بعدش نمیدونیم چی میشه میتونم بنویسم ولی... ولی بازم یادم میره... بازم یادم میره... بازم یادم میره.... بازم یادم میره....

نظرات 4 + ارسال نظر
محدثه سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 22:38 http://www.sayeeroshan.blogsky.com

سلام
خوشحالم که همه چی به خوبی و خوشی تموم شده :)
ازدواجتون مبارک

هایل سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 23:21 http://hayel.blogfa.com

یادت نره .....

سید مرتضی سبزقبا چهارشنبه 10 اردیبهشت 1393 ساعت 20:50 http://www.smsfilm.blogfa.com

سلام.
زندگی هر لحظه سرشار از معناست. در اتفاقی که برای شما رخ داده معنائی بزرگ نهفته است. زیستن موهبتی است الهی که غم و شادی در آن جریان دارد. سهم تان از آن، پر از شادی و سلامتی و شعف باد!
یا حق.

دختراردیبهشتی پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 00:50

الی... منم اون شب نخوابیدم.. حس بدی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد