درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

اینجا هیچ سوژه ای نیست... زندگی با یه روند خیلی آروم در جریانه....(همین آرامششو دوس دارم)... میریم دانشگاه میایم خونه... کار میکنیم... میریم بیرون.. خرید... گردش... رستوران... مهمونی... میایم خونه... درس میخونیم... حرف میزنیم... لباس میشوریم... لباس شستن کار سختیه... شب ها زود میخوابیم... صبح ها زود بیدار میشیم و از سربالایی کوچه مهری بالا میریم نون بربری میخریم.... بعد انقدر بهمون فشار میاد دیگه هیچ وقت کله ی سحر هوس نون بربری نمیکنیم... یکی از همسایه ها بی ام و 760 آی داره اولین بار که دیدمش صبح زود بود ازش عکس گرفتم!!... صبح ها که میخوام برم کلاس هیشکی تو کوچه نیست... جز من و چند تا کلاغ!...بعد من از کلاغ میترسم... دیگه؟... اینجا خیابان صاف نداره همش سربالاییه و سرپایینی... نمیدونم چرا سرپایینی ها زود تموم میشن!... 3روز تعطیلم.... این 3 روزو میخوام حسابی دی اس پی بخونم که خواستم دزفول بیام با خودم کتاب نیارم و خیالم راحت باشه.... دیگه؟

انقدر دلم خونه و ماشین و کار خوب میخواد که حد و حساب نداره....

من خیلی خل شدم و یه موقعیت خیلی خیلی خوبو از دست دادم... واقعا نمیدونم چرا... ولی خودمو دست کم گرفتم و ترسیدم!!...

از دانشگاه....

سر کلاس بهنام بودیم.... صدای مهیبی اومد... بهنام گفت یاد دوران دانشجویین افتادم!.. گفت تو ژاپن درس خونده و همش زلزله بوده اونجا...

کلاس بعدیمون با کمال الدین بود عزیزم.... داشت درس میداد.. همه خواب...  بعد برگشت نگاهمون کرد... گفت هپی؟.... ما همه لبخند زدیم و گفتیم هپی:دی.... بعد گفت تو دانشگاه انگلیس بودیم استادمون برمیگشته میگفته هپی؟.... بعد ما فکر میکردیم باید خودمونو هپی جلوه بدیم!!!

بعد من فکر کردم بعدا به دانشجوهام چی بگم من؟.... باید دکترا برم خارج دیگه فایده نداره:دی....

نمایشگاه ترش و شیرین ها گذاشتن اینجا... تو بام تهران... لابد دیدنیه... بیشتر دلم ترشی میخواد تا شیرینی....

دیگه؟.... امسال هرکی گفت تولدت مبارک بهش گفتم تولدت مبارک که خشک و خالی نمیشه.....:دی ولی هنوز کادویی به دستم نرسیده....

دیگه؟.... الان خونه عمو منوچهر نشستم تایپ میکنم.... اومده بالا سر لپتاب ببینه چیکار میکنم:دی... برام سوپ آورده برم بخورم.... فعلا...

این روزها... شدیدا دلم میخواد یه کتاب بخونم که نویسندش یه پیرمرد باشه که درمورد دغدغه ها و احساساتش نوشته باشه.... معرفی کنید ممنون میشم

امروز رفتم بلیط بگیرم واسه ۳شنبه آینده... خانمه گفت بلیط نیست... حالا من چیکار کنم؟ 

 

 

------------------ 

 

فردا نوشت: 

جور شد!!!!!!:دی

روزمره

 (صبح)

 

عمو:الی تو چرا خونه ای؟ 

 

الی:خب کلاسام تشکیل نشدن! 

 

عمو:خودتی... ما یه عمر این کاره بودیم... 

 

الی: جدی میگم ها باور کن کلاسام تشکیل نشدن... 

 

عمو:خودتی...  

 

الی: خب میدونی.. مامانم اینا اومدن!!... دلم طاقت نیاورد دانشگاه بمونم... حالا صداشو در نیار بابا نفهمه 

 

(عصر) 

 

الی: سلام سارا استاد حضور غیاب کرد؟ 

 

سارا:سلام الی... به استاد گفتیم همه بچه ها رفتن کنفرانس... کلاسو تشکیل نداد... 

 

تجریه های جدیدی بدست آوردم دوست دارم مفصل در موردشون بنویسم.... 

 

باشه سر فرصت 

 

فعلا وقت سر خاروندن ندارم!!