درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

کوییز

یه ربع از شروع کلاس گذشته..... دره کلاس بستس... درو وا میکنم شیخانی نگام میکنه... تو نگاهش علامت سوال هست... تعجب هست... نارضایتی هست... میگم سلام استاد... سری تکون میده...  همه ی بچه ها سرشون تو برگشونه و دارن مینویسن!... ردیف جلو میشینم... نفس نفس میزنم... برگه ای میده دستم!... سه تا سوال توشه!... هیچ کدومو بلد نیستم!.... سعی میکنم یه چیزایی بنویسم...

برگه ی امتحان جلومه....

به دیشب فکر میکنم.... به خنده هایی که بعد از برد سر میدادم..... به حرص هایی که رقبا میخوردن... یه 10 روزی که دزفول بودم... به عروسی.... به مهمونی ها....

 

 

------------------------ 

 

پ ن: محسن خان میبینم که فیلتر شدی که!!!.... تبریک:دی.. با کلاس شدی شدیدا!!

من....

جدیدا متوجه شده ام که من نسبت به قبلا اصلا عوض نشده ام این را از زبان خیلی ها شنیده ام بخصوص این چند وقت اخیر.... حدود ۳ هفته پیش وقتی که صبح زود داشتم با عجله مسیر بلوار میرزابابایی را به سمت دانشگاهمان پیاده متر میکردم خانم جوانی با عینک آفتابی از کنارم رد شد من هیچ وقت به ادم هایی که از کنارم میگذرند توجهی نمیکنم بخصوص اگر عینک آفتابی روی چشمانشان باشد چون نمیتوانم صورت آدم ها را از پشت عینک آفتابی تشخیص بدهم.... چند ثانیا بعد یک نفر از پشت سر اسم مرا صدا میزد و من بعد از کمی مکث با خودم فکر کردم در این شهر غریب که هیچ کس مرا نمیشناسد حتما خیالاتی شده ام ولی باز همان صدا تکرار شد ایستادم و نگاهی به عقب انداختم همان خانم بود... احتمالا خانم متوجه ابری که بالای سر من پر از علامت سوال بود شده بود چون عینکش را درآورد و مجدد نام مرا صدا زد.. من همچنان متعجب!... و بعد یهو مثل انسانی که با برق ۲۲۰ ولت تماس پیدا کرده باشد فریاد زدم:(مولود) 

دوست دوران دبیرستانم بود!... نمیدانم چطور من را شناخته بود.... شماره اش را گرفتم ولی تمام روز  به این فکر میکردم که نکند خواب دیده ام!! و بخاطر تنهایی و غربت فکر میکنم که کسی را دیده ام!!... 

 

فردای همان روز با او تماس گرفتم!.... مولود گفت:(الی اصلا عوض نشدی!... همون الی هستی فقط خیلی خیلی آروم و مثبت شدی قیافت مثل بچه های درس خون و مثبت شده) 

این فقط یک نمونه بود!....  

چرا متوجه نمیشوند!... من این همه زحمت کشیده ام و بزرگ شده ام و گاهی خود را در آینه میبینم و باور نمیکنم که این منم!.... ولی آنها میگویند اصلا عوض نشده ای!... پس تکلیف آن همه زحمت چه میشود؟

نه اینوری نه اونوری

خیلی جالبه!!.... یه مقداری از وسایلمو با خودم بردم.... میام اینجا یه چیزی نیاز دارم میبینم بردمش اونجا!!!... میرم اونجا یه چیزی نیاز دارم میبینم که نبردمش اونجا!!!!....