درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

چند روزیه که صبح تا عصر تو خونه تنهام... از صبح تا عصر آهنگ ملایم گوش میدم و کار میکنم و... گزارش سمینار مینویسم.. مقاله میخونم.... و در مورد اینکه تو پاورپوینت چی بزارم فکر میکنم و.... سارا هر روز زنگ میزنه نیم ساعتی حرف میزنیم... باقی وقت خونه را مرتب میکنم و آشپزی ای میکنم تا وقتی زهرا از سر کار میاد خونه همه چی مرتب و آماده باشه و احساس آرامش کنه... خونه ی آروم و خنک و این آرامشو با هیچی عوض نمیکنم... با اینکه دلم فقط تنهایی میخواد و اصلا دوس ندارم بیرون برم... الان... دلم له له میزنه واسه خونه ی خودمون... واسه مهمونی امشب... واسه خانواده... واسه سر و صدای کلافه کننده ی بچه ها.... واسه پچ پچ کردن با دختر عمه ها... و حرف های خاله زنکی زن های خانواده... چقدر دلم واسه همه چی تنگ شده... دیگه همه به نبودم تو مهمونی ها عادت کردن و مث قبل همه بعد از هر مهمونی ای بهم زنگ نمیزنن که بگن جات خیلی خالی بود... خیلی دوس داشتم امشب خونه باشم... خیلیییییییییییی...

اولین شب تنهایی

ساعت ۳... اولین شبی بود که تنها بودم... خونه آروم و خنک... پنجره ی اتاق خوابو باز کردم... خیابون سکوت مطلق... پرنده پر نمیزد... تنها صدایی که میومد صدای جاروی رفتگری بود که لباس فرم خاکستری و سبز فسفری پوشیده بود و با آرامش تمام داشت خیابونو جارو میزد... چند دقیقه ای به صدای جارو زدنش گوش دادم... آرامش عجیبی داشتم اون شب.... 

 

تنها بودن هم فاز میده گاهی وقتا!... ولی آخه با وجود اینترنت و همراه اول مگه ملت میذارن آدم تنها باشه؟؟؟

بام تهران

امشب محض خارج شدن از حالت فول دپرسی رفتیم توچال!... سینما ۴ بعدیش بد نبود... از سینما چار بعدی ارم خیلی بهتر بود... وسطش از پایینم یه چیزی میومد گیر میکرد به پاها:دی.. جدید بود... ادم چندشش میشد... بعد از روبرو باد میومد... همش شالمو میبرد:دی... منم کشف کردم که باد از تو یه سوراخی تو این میله هه که دستامونو بش میگیریم میاد... دستمو گذاشتم رو اون سوراخ میله راه بادو بستم:دی.. ها ها ها:دی... چه بی مزه! 

  

 

خب خوب بود... فقط انقدر که فکر میکردیم هوا خوب نبود... معمولی بود.... خوش گذشت... آخرش داشتیم میرفتیم سمت پارکینگ یه نفرو دیدیم.. خیلییی شبیه یکی از فامیلامون بود:دی فک کردیم خودشه... بعد میخواستیم بریم از جلوش با ماشین رد شیم باهاش سلام علیک اینا کنیم... تمام راه ها بسته بود... با آرتیست بازی کامل دختر عمه بالاخره تونستیم از کنارش رد شیم بعد نزدیک شدیم دیدیم خودش نیست!... یعنی این تیکه شبمونو ساخت... کلی خنده ها کردیم:دی 

 

امروز سارینا منو سوژه کرده بود!.... تو خونه... دختر عمه ها و عمه هی آماده کردنشو به هم پاس میدادن.. اون میگفت تو برو سراغش.. اون یکی میگفت خودت برو... بعد سارینا در کمال آرامش گفت آجی الی بیاا:دی!.. بعد دیگه من رفتم سراغش!... همه بهم خندیدن!... 

 

تو توچال هر چی بهش گفتیم با اتوبوس با بقیه برو.. کوتاه نیومد و گفت میخوام تو کالسکه با شما بیام!... بعد اصراااار که فقط الی باید کالسکه ی منو هل بده... وسط راه من خسته شده بودم... دختر عمه به سارینا گفت مامان نوبتیه... نمیشه که همش یه نفر هلت بده!... سارینا گفت باشه حالا نوبت آجی الیه!... فک کن!!!...:دی 

 

همین دیگه!... اوضاع سمینار نیز بسی خرابه:(...  

 

و حدود ۷۷ درصد ذهنم رفته سمت ناتمام اعلام کردن... و خارج شدن از این استرس لعنتی:(

بقول مهران فووول دپرس

امروز تازه فهمیدم علی جون چه بلایی به سرم آورده!:( ...اوضام خیلی بی ریخته... انقدر بی ریخت که احتمال ۹۹ درصد سمینارم ناتمام اعلام میشه و نمیتونم ارائه بدم!... دیروز وقتی با خیال راحت رفتم پیشش تا قبل رفتنش نتایج نهایی کارامو بهش نشون بدم... آب پاکی را ریخت رو دستم و تمام زحمت هامو زیر سوال برد!... اون منظورش یه چیز دیگه بوده و من یه کارای دیگه کردم:(.... اصلا شاید مجبور باشم بعد از این همه زحمت موضوعم را هم عوض کنم!... زندگیه داریم؟... استاد راهنماس داریم؟... مملکته داریم؟... 

 

انقدر فکرم مشغوله که نمیدونم الان باید استرس چی را داشته باشم:(.... سمینار لعنتی فقط یکیشه... 

 

مهم نیست هر طور که باشه میگذره به هر حال یه نمره ای میگیریم تموم میشه میره یا ناتمام اعلام میشه ترم دیگه باید بگیرمش و تو این اوضاع افتضاح مالی شهریه اش را هم بدم... ولی نباید اینطور میشد...:(و... استرس این روزها را هرگز فراموش نمیکنم:(... نصف بیشترشم به پست قبلی مربوط میشه...

دارن نابودم میکنن!:(

گاهی وقتا دیگران با رفتاراشون باعث میشن اعتماد به نفس آدم شدیدا پایین بیاد... انقدر پایین که بشینه ساعت ها گریه کنه بعد چشاش باباقوری بزنه.... بعد یکی از بچه ها زنگ برنه بگه میام دنبالتون شب بریم پارک ارم... بعد اون چشماش بابا قوری زده باشه و نتونه بره... بعد هی بشینه خودش و اونایی که باعث شدن اعتماد به نفسش پایین بیاد و لعنت کنه... و بعد تصمیم بگیره که دیگه هرگز به حرف دیگران گوش نده... و اصلا براش مهم نباشه دیگران چی میگن... و همچنان اعتماد به نفس داشته باشه و دیگه افسرده نشه و چشماش بابا قوری نزنه... :(... همین...