درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

همقطاری ها(۳)

باز هم قطار... تحمل یه سری آدم خنگ... اونم به مدت ۱۴ تا ۱۵ ساعت!... خل شدم خو! 

 

این سری... تو قطار یه آرایشگر بود... ۳۰ ساله... اندیمشکی... یه دختر ۲۳ ساله... معلوم نبود لره یا دزفولی... بیشتر لری حرف میزد... یه خانم ۲۹ ساله.... دانشجوی ارشد با اصلیت خرم آبادی و همزمان معلم تو یه شهر کوچیک نزدیک دورود... و یه دانشجوی حسابداری ۲۰ ساله دزفولی... و من!!... و یه خانم مسن لر. 

 

 

  

دختره که معلوم نبود لره یا دزفولی... تمام وقت از خودش و خانوادش و اینکه تهران که بوده چیکارها کرده و کجاها رفته و حتی خرید هاشو دراورد نشون داد... حتی زنگ زد به خواهرزادش و گوشیشو گذاشت رو اسپیکر که ملت ببینن خواهر زادش شیرین میزنه موقع حرف زدن!!!... و مدام عکس های تو گوشیشو به همه نشون میداد!... از نامزدش که نامزدیش باهاش به هم خورده بود گفت تا اینکه زن بابا داره و مامانش فوت کرده و خیلی چیزای دیگه.... خیلی بی ملاحظه بود... تمام شب تا صبح بیدار بود و همش در رفت و آمد بین بیرون کوپه و تو رخت خواب... کشت منو... 

 

 

خانم آرایشگر... صورت ناز و شیطونی داشت... با نمک بود... ولی اونم تو حرف زدن و بلند حرف زدن و تو حرف بقیه پریدن با اون دختر دزفولیه که لری حرف میزد رقابت میکرد... اون هم کادوی ولنتاینی که پیشاپیش گرفته بودو به بقیه نشون داد... از شکلات هاش به بقیه تعارف کرد... عکس های عروسی داداشش را بهمون نشون داد!.... عکس خواهر زاده و برادر زاده هاشو... و یه مدت نیم ساعت هم از اس ام اس هاش برامون خوند... 

 

 

خانمی که دانشجوی حسابداری بود.... از خواهرهاش میگفت... از شوهر خواهرش که دکترا داره و با خواهرش تو خوابگاه متاهلین زندگی میکنن... از مامان و باباش... از خوابگاه... از اینکه به زودی قراره تهران بره سره کار... ولی این یکی از بقیه ی هم سفرها بهتر بود... به دل ما نشست... 

 

 

خانم معلم... از سختی مسیر رفت و آمد میگفت... و گفت شب باید زود بخوابم که فردا سر کلاسا خسته نباشم.... کمی که روش باز شد... از جلسات خواستگار های متعدد اش گفت... و ما بسیار تجربه کسب نمودیم... از خاطراتش تو ۵سال تدریسش گفت... از خوابگاه و دانشگاه و ... ولی حرف هاش خوب بود... خوشم اومد... 

 

خانم مسن هم گهگاه از پسر و دخترهاش و نوه اش میگفت... ولی خانم کم حرفی بود... 

 

همقطاری های محترم... پس از هر چند دقیقه صحبت کردن... به من گیر میدادند و میگفتند این خوبه... آرومه گوش میده.. آدم هایی که گوش میدن موفق تر هستند... ولی از شما چه پنهان... من ادم حرف زدن با این جور ادم ها نیستم... حرفهایشان را ضبط میگردم تا فردای آن روز حرف هایشان را جهانی کنم!!.... یکیشان گفت... نترس از آنکه های و هو دارد... بعد دوباره گیر دادند بهم... که راستش را بگو و از شیطنت هایت بگو... و همجنان لبخند تحوبل میگرفتند...  

 

فردا هم همین آش است و همین کاسه....

نظرات 13 + ارسال نظر
مهران بقایی سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 22:02

الی ما به این لحظه ها می گوییم لحظه های طلایی از دستشان نده خوب کاری می کنی می نویسی شان اینها خیلی با ارزشند آفرین

مرسی

سید رضا چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 11:33 http://srsreza.blogfa.com

سلام.یکی از بهترین نوشته های شماست.خواندم و لذت بردم.همیشه اینجوری بنویس .نه خسته.

نرگس چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 18:33 http://www.parvaz-narges.blogfa.com/

سلام
اتفاقا من هم گیر همچین مسافرایی افتادم
اما یاد اون کوپه تا ابد تو خاطرم باقی مونده و میمونه
تو اون محیط چون میدونیم هیچ وقت طرف مقابلو نمی بینیم مخصوصا اگه همشهری نباشن، ادم خیلی راحت حرف میزنه و میتونی چهره حقیقی ادم ها رو ببینی برای من که ایجور بود

نرگس چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 18:43 http://www.parvaz-narges.blogfa.com/

به روزم

محسن از دنیای دوست داشتنی چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 20:07

خیلی مشتاق شدم سوار قطار بشم!!

عبدالکوروش پنج‌شنبه 14 بهمن 1389 ساعت 07:53

خوشم میاد همیشه سوژه داری واسه نوشتن.
اگه تو یه بیابون بی آب و علف هم باشی بالاخره یه سوژه ای پیدا میکنی واسه جهانی کردن!
حالا گیرم یه مارمولک صحرایی باشه!

دختراردیبهشتی جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 00:00

من هروخت سوار میشم همه یخن..یا خییییلی محترم..در حد حال بهم زدن..یا خیلی خودتحویل گیر..یا خیلی...

دختراردیبهشتی جمعه 15 بهمن 1389 ساعت 00:03

از قطار متنفرم...به خاطر اینکه وقتی میرسی با اون همه بار (حتا اگه فقط یه کیف باشه) باید بری بیفتی تو اون میدونه آشغالیه راه آهن..
و از همه مهمتر بخاطر نماز خوندن!!!
شکنجسسسسسسسسسسسس..
از ترس اینکه خاب نمونم کلا هیچوقت شبا نمیخابم..
یه کار دیگه هم میکنم..همیشه پتوی کثیف قطارو میذارم تو ساکش میندازم پایین بعد شب یخخخ میزنمو خودمو لعنت میکنم

سعید پنج‌شنبه 26 اسفند 1389 ساعت 04:23 http://www.irooniha.blogsky.com

سلام دوست عزیز. از توصیف زیبات لذت بردم.

محمد باغبان پور جمعه 27 اسفند 1389 ساعت 10:44 http://www.nas626.blogfa.com

سلام پست جدیدت نتونستم مطلب بذارم اینجا گذاشتم خوش امدی و پیشاپیش عیدتون مبارک .

یاسر شنبه 28 اسفند 1389 ساعت 08:06 http://bisetoonbooys.blogsky.com/

سلام میشه ازت خواهش کنم کد تبلیقاتی چت روممو تو وبلاگت بذاری وبلاگ زیبای داری راستی مطالبی که رمز گذاری میکنی میتونم با سرس کدش بفهمم چی نوشتی ولی حوصله میخاد اگه میشه کد رو توی وبلاگت بذار اگه میشا اون بالا بالا ها بذار اگ میشه بذار کنار تبلیغات بلاگ اسکای راستی یادم رفت بگم من مدیر چت روم بیستون هستم ممنون میشم اگه کد رو بذاری


اینم از کد



p align="center"><a target="_blank" href="http://bisetoonchat.blogsky.com/"><img src="http://up98.org/images/03vgelgrig36erdq9be8.gif"></a>

سعید شنبه 28 اسفند 1389 ساعت 21:06 http://irooniha.blogsky.com

سلام. از توصیف زیبات لذت لذت بردم. چطور باید رمز بقیه مطالب رو بگیرم‏?‏

محمد باغبان پور یکشنبه 29 اسفند 1389 ساعت 12:43 http://www.nas626.blogfa.com

سلام الی خانم
دوباره برگشتم گفتی زود بیا زود اومدم باپست جدید
به روز هستم دیدار غافلگیر کننده درپایان سال 89 لطفا بخونید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد