درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

منبع:خزعبلاتی به رنگ انار

من هستم و این اتوبان پنج بانده و شب ملبورن. مهربانی هست سیب هست ایمان هست. اینها را من نمی‌گویم. ضبط فریاد می‌زند.
بی تعلل انگشتهایم را می‌کشم روی دکمه‌ی ولوم، صدا را بلند‌تر می‌کنم و می‌گذارم استریو بخواند از اینجا به بعدش را. شیشه‌ها  می‌لرزند از هیبت صدا… پای راستم را بیشتر فشار می‌دهم بر پدال گاز. نباید بیشتر از صد کیلومتر رفت، اما جنون سرعت شبانه و جاده‌های بی‌عابر مرا می‌گیرد باز. صد و ده. صد و بیست… دوازده‌ نیم هم گذشته و کسی جز خودم در این اتوبان شرقی نیست. دماسنج روی پنل،‌ گرمای هوای امشب را 24 درجه‌ی سانتیگراد نشان می‌دهد. اولین ساعت از اول فوریه دوهزارویازده است، درست وسط تابستان… هر چهار شیشه‌ی ماشین را تا آخر می‌کشم پایین. باد ملسِ دیوانه‌کننده‌ای از همه‌ی جهات می‌پیچد در انبوه موهای تاب‌دارم و با شهوتی غیرقابل کنترل، از دَم‌، آشفته‌شان می‌کند. دستم را به عادت معمول از پنجره بیرون می‌برم… مثل مسخ شده‌ها به  نورهای زرد مسیر خیره مانده‌ام… کمی جلوتر، از پشت تارهای مویی که وحشی و شلاق‌وار بر صورتم می‌خورند، امتداد خطوط  سفید اتوبان را تا انتهای ممکن، نگاه می‌کنم…
این‌طور نمی‌شود. جاده می‌طلب، صدا می‌کند. به وضوح دارد حرف می‌زند با آدم. می‌گوید بیا، با من بیا و نترس… عصیان می‌کنم…. یکهو صاف می‌نشینم، دو دستی فرمان را می‌چسبم وسرعت را ده تای دیگر بالا می‌برم؛  در همان اوج برای ثانیه‌ای چشم‌هایم را می‌بندم، عمیق‌ترین نفس زندگی‌ام را فرو می‌دهم… در این لحظه‌، هیچ نیستم جز کاسه‌ای از حس‌های ناب… بوی بادِ مرطوب از تمام منافذ پوستم می‌رود جایی درونم، بسط می‌نشیند… ای وای که هوای امشب بوی کاج می‌دهد و خوب که هضم‌ش کنی، ته‌بویی  دارد از‌‌ لیموی زرد شیرازی… با شهرام ناظری هم‌فاز می‌شوم. با سازش و آوازش، هم کوک. درست منطبق بر صدای‌ش، من هم مستانه از قعر وجودم فریاد می‌زنم… « زندگی خالی نیست»…هیاهویی دارند این بادهای چهار جهته که محاصره‌ام کرده‌اند در آن سرعت‌‌‌ِ غیر مجاز… یک آن حس کردم که جانم دارد از حنجره‌ام بیرون می‌آید و جلوی چشمانم پَر و بال می‌گیرد…نفسم بند می‌آید…«مهربانی هست»… چه اتوبان بی‌پایانی شده این اتوبان… در برابرش مقاومتی ندارم. خروجی‌ خانه‌‌ام را هم خیلی وقت پیش رد کردم. فقط دارم بی‌اراده می‌روم. این راه دارد مرا می‌برد و در این خلوت شبانه،‌ پوشیده از چشم مردم،  بر وجودم تجاوز می‌کند. نمی‌دانم چطور بگویم که چه شیرین است این بالاجبار بردن و دست‌کشیدن بی‌اجازه‌‌ی جاده، بر تن و بدنِ  جانم…

چنین حجمی از هوای تازه را قطعاً تا به حال بو نکرده بودم. خوبم و این همه زندگی را نمی‌دانم کجای جانم بچپانم که سرریز نکند.

نظرات 1 + ارسال نظر
عبدالکوروش سه‌شنبه 12 بهمن 1389 ساعت 01:03 http://www.potk.blogfa.com

این خانم احتمالا یا بنزین مفتکی داشته یا یه چیزی زده بوده اونشب
ولی هر چی که هست قشنگه.
فکر کردم خودت نوشتیش.
انگشت به دهن موندم!

خوندن نوشتش حس خوبی بهم داد.. از اونجایی که فیل سایتش تر شده کپیش کردم اینجا که همه بتونن بخونن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد