یه دختر بچه ی کلاس سومی که....تو 9 سالگی به سر میبره.... تپل و شیطون.... هر روز 300 تومن از باباش پول و جیبی میگیره.... داره برام تعریف میکنه:
"تو کلاس نشسته بودیم.... یهو خانوم مدیر در کلاسو باز کرد و گفت بچه ها زود از تو کلاس بیاید بیرون... همه بلند شدیم... خانوم مدیر برگشت و گفت کیفاتونم ببرید بیرون... ما هم ترسیدیم و با عجله کیفامونو برداشتیم و رفتیم تو حیاط مدرسه... دیدیم مدرسه داره آتیش میگیره... خیلی ترسیده بودیم... بعضی از بچه ها گریه میکردن... منم خیلی ترسیدم... پشت بوم مدرسه آتیش گرفته بود.... زنگ زدن آتش نشانی بیاد و ... دست کردم تو کیفم... 300 تومنم رو دراوردم و لوله کردم و انداختم تو صندوق صدقات.................."
سلام دوست عزیز مرسی از اینکه به من سر زدید وبلاگه زیبایی دارین موفق باشید