درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

بخند تا...

سر کلاس زبان تخصصی نشستیم.... شکوه کنارمه... خیلی آماده نیست و همش استرس داره که نکنه استاد اسمشو بخونه و... منم کنارش نشستم و اذیتش میکنم... یکی از پسرای کلاس داره یه قسمت از متن درسو میخونه... این پاراگرافو که تموم کنه استاد نفر بعدی رو صدا میزنه... میزنم به دست شکوه و میگم شکوه آماده باش که الان استاد اسمتو میخونه... لبخند میزنم و میگم... آهان آماده ای... پسره پاراگرافو تموم میکنه و منتظریم تا استاد نفر بعدی رو صدا کنه... میگم شکوه اماده باش.. یک دو سه... بعد 2تامون میخندیم و ... سرمو میارم بالا.. استاد دقیقا روبرومه و با لبخند میگه خانومه... شما بخون! یه نیگا به شکوه میندازم و میخندم و شروع میکنم به خوندن! همینجور که دارم میخونم و ترجمه میکنم به یاد پیش دانشگاهی میوفتم...

.

.

.

یه معلم شیمی داشتیم... هر جلسه درس میپرسید... از بعضیا حتی 10 بار پرسیده بود ولی  هیچ وقت از من نمیپرسید تاااااااا جلسه ی آخر! اصلنم درس نخونده بودم... به پگاه گفتم ببین این معلمه از اول سال از من درس نپرسیده.. امروزم نمیپرسه.. اصلا شاید اسم من تو لیستش نیست ها ها ها! هنوز این کلمات از دهان ما خارج نگردیده بود که......... خانم معلم اسممو صدا کرد و گفت چرا تا حالا هیچ وقت از تو درس نپرسیدم! بیا پای تخته!.... پگاه و اکرم و ندا داشتن بهم میخندیدن...  خودم هم ریسه رفته بودم از خنده! درحالی که از شدت  خنده نمیتونم حرف بزنم میرم پای تخته! و... خلاصه... رفتم پای تخته و انقدر خندیدم که هم همه ی همکلاسیا و هم معلممون ریسه رفتن از خنده... اونقدر نظم کلاس به هم ریخت که... معلم بیخیال سوال کردن شد و گفت برو بشین!... اینجاست که میگن خنده بر هر درد بی درمان دواست! 

یه چیز دیگه: 

یکی از هم دوره ای های ما که فارغ شده... با استفاده از بند پ تو دانشکاه استخدام شده و.... میگم خدا شانس بده! آخه... دیروز که آزمایشگاه داشتیم... استاد میخواست بره بیرون به گفت خانوم شما پروگرم کردنو به بچه ها یاد بدین... بلد نبود! اومد سر میز ما و گفت چطور پروگرم میکنید! اصلا ای وی آر بلد نبود!... بعدشم که مدار بستیم.. استاد بهش گفت مدارای بچه ها رو چک کن درست باشن.. اومد سر میز ما و گفت زمینشو وصل کنید.. ما هم وصل کردیم و استاد اومد زمینو دید و با عصبانیت گفت خانوم این اولین آزمایشگاتونه! آی حرصم درومد!.. البته دختر خوبیه هااااااا... به دردمون میخوره! حالا اگه یه وقت مدارامون جواب نگرفت... به استاد میگه اینا جواب گرفتن!... خیلی حرف دارم ولی... همین الان مهمون اومد.... به این مقدار بسنده میکنیم.

پ ن : الان که فکرشو میکنم اصلا اون شعرا رو دوست ندارم... نمیدونم چی شد! جو گیر شدم و اونا رو اوینجا نوشتم! برشون میدارم. شرمنده ی همه.

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 13:34 http://dez-negar.blogfa.com

سلام... مرسی که به وبلاگ من سر زدین و نظر هم دادین.
گفتین بابای بابای باباتون آسیاب داشته قدیما ....راستش نمیدونم چی بگم...فقط میتونم اینو بگم که باز خیلی خوبه که شما از ایشون اطلاعات دقیق و کاملی دارید. من از بابای بابای بابام فقط اینو میدونم که اسمش محمدعلی بوده و دو تا زن داشته !

بازم ممنون که بهم سر زدین.
دوباره هم از این کارا بکنین خوشحال میشم.
۲۰ تموم شد و رفتیم توی ۲۱ .... عمر گران میگذرد خواهی نخواهی /// سعی بر آن کن نرود رو به تباهی

محسن دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 13:37 http://dez-negar.blogfa.com

ضمناً اکه اشتباه نکنم اولین نظر بودم....که این خودش یه افتخار محسوب میشه.
همینطور از خوش شانسیمه که وقتی به وبلاگ شما سر میزنم که مطلب جدیدتونو پست کردین.
پ.ن : نمیدونم اون شعرا چی بودن...فقط اینو بگم که کنجکاو شدم شدید.

امین دوشنبه 18 آبان 1388 ساعت 18:34

4 سال خاطرات دانشگاه.. وقتی چندتا رفیق فابریک هم داشته باشی و همش اذیت کنی... 4 سال خنده... الهی همیشه دانشجو باقی بمونی !.. یادمه زیان تخصصی داشتیم با دکتر هدایت ؟ میگفت 2 زبان بلدم، دزفولی و انگلیسی... یادش بخیر.. کلی خاطره از دانشگاه زنده کردی ....

بند پ هرجایی جواب میده... مخصوصاً تو دانشگاه وقتی بابای آدم معاون آموزشی باشه !...

یه جورایی از وب نوشته هات خوشم اومده اینه که تو بیکاری می خونم وبتو... موفق باشی..

پس فردا کلاس دارم .. قراره گردش علمی ببرنمون جاده چالوس و مرزن آباد و ... !! هفته آینده بر میگردم... تا اون موقع خداحافظ

دکتر هدایت از دوستان خانوادگیمونه...

خوش به حالت! منم شمال میخوااااااااااااام... خوش باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد