درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

هیچ وقت آدم نمیتونه زندگی رو پیش بینی کنه... گاهی وقتا یه اتفاقایی واسه آدم میوفته که کلا مسیر و هدف زندگیشو عوض میکنه... دعا میکنم واسه ی همه ی آدما اتفاقایی بیوفته که به نفعشونه و باعث موفقیتشون بشه و باعث شه اگه تو زندگیشون یه چیزایی رو از دست میدن چیزای بیشتری در عوض بدست بیارن... خوب! اینو داشته باشید فعلا... اینم بگم که دورو برم داره یه اتفاقایی میوفته که اصلا نمیدونم تهش چی میشه ولی توکلم به خداست... اخه به حکمتش ایمان دارم.

.

.

.

دیروز عصر با یکی از دوستام اس ام اس بازی میکردیم... یهو گفت الی... من از این به بعد میخوام درس بخونم و گفت پشتیبانش بهش تل زده و جو گیر شده تا درس بخونه و ....  خوب منم کنجکااااااااااو که پشتیبان چی گفته که جو گیرش کرده... پاشدم تل زدم خونشون تا ازش بپرسم که منم جو گیر شم و ....منم بخونم. با هیجان پرسیدم چی گفته؟ گفته چجوری درس بخون؟... به نظر شما دوستم چی گفت؟!!!!.... گفت هیچی بابا همین چیزا که همه میگن! گفتم خوب مثلا چی؟... خلاصه هرچی پرسیدم درست حسابی جواب نداد!.. از دوست صمیمی بعیده واقعا!... خوب منم ناراحت شدم خوب! شما بودین ناراحت نمیشدین؟ منم دیگه چیزی نپرسیدم ولی از صدام معلوم بود ناراحت شدم... خلاصه... یکم حرف زدیم... بعد یهو دوستم بدون اینکه ازش چیزی بپرسم گفت الی بدار بهت بگم... و یه مقداری از حرفای پشتیبانو بهم گفت!...

که البته خیلی هم مهم نبودناااااااا خودم این چیزا رو میدونستم!

چند دقیقه بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم هم اس ام اس داد و گفت از شنبه برنامه بریزیم با هم از اول شروع کنیم بخونیم!

.

.

.

خوب بگذریم...

دیروز ظهر نسیم و نسترن خونمون بودن.... نسیم شدیدا گرفتار خریدای عقدشه و تو جو عقد و عروسیه ... یه کم استرس داره... جمعه عقدشه... من همیشه منتظر روزه بودم که نسیم عروس شه... همیشه فکر میکردم عقد نسیم خیلی به هممون خوش بگذره... ولی الان اصلا حسش نیست!...

دیروز عصر مرضی اومد خونمون و نشستیم کلی حرف زدیم...

.

.

.

فردا تولدمه! ولی اصلا حسش نیست...همیشه 20 آبان برام روز مهمی بوده ولی امسال اصلا مهم نیست...

نظرات 3 + ارسال نظر
شبنمکده سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 09:16 http://www.abaei.persianblog.ir

تولدتان مبارک

امین سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 11:34

برام جالبه که ساعت 9 صبح وبلاگت رو آپ کردی ! معمولا بلاگرها شبا بیدارن و تا ظهر خواب !! یا درس خوندی و اومدی یه چرخ بزنی اینجا یا سر کاری و بیکار !!...

1- تولدت مبارک ... خیلی خوشحال شدم.. امیدوارم شیرینی کیک تولد تلخی این بی حوصله ای هاتو از بین ببره !...
2- دکتر هدایت خیلی آدم خاکیه... تو همین 2 ترمی که میشناختمش کلی باهاش اخت شدیم.. خیلی خاطره دارم از کلاسش...
3- یه چیزی نوشته بودی... گفتی دوستت گفته از شنبه برنامه ریزی کنیم درس بخونیم ؟!... یعنی جمعه تعطیل ؟!.... فایده نداره از شنبه، از امروز بخون.... (نیازی به گفتن نبود، خودت بهتر بلدی)
4- خوبه که شما از دوستاتون خبر دارین ! ما وقتی که یه دوستی مدتی خبری ازش نبود دیگه مطمئن میشیم که یه خبرایی هست !! نامردا بعد نامزدی خبرش از همسایشون میاد که بعله ... !!.. عروسی هم که بی دعوت میریم دیگه ... پاگشا هم نمیدیم !!...
5- قرار بود صبح حرکت کنیم ولی استاد نرسیده !... قراره بعد نماز بریم.. فعلاً تو سایتم...
6- داشتم به این فکر میکردم خوبه منم بنویسم !... دوس دارم خاطره بنویسم...
7- سلامتی.. خداحافظ.

اول اینکه من روزی چند بار میام نت... شبها هم خیلی زو میخوابم!
بچه مثبت!

از شنبه برنامه ریزی میکنیم چون تا جمعه میخوایم واسه آزمون روز جمعه درس بخونیم!

منم موافقم... تو هم بنویس.. خودم خواننده ی وبلاگت میشم.

امین سه‌شنبه 19 آبان 1388 ساعت 11:35

یه جورایی اول نوشتت فک کردم داری عروسی میکنی ؟!!

خدا رو چه دیدی... شاید قسمت شد!
.
.
.
.
.
.
دلت خوشه هاااااااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد