درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

۲۰/۸/۸۸

صبح ساعت 6 و نیم بیدار شدم مامانو بیدار کردم تا گلی رو آماده کنه و ... قرار بود امروز برن اردو... از دیشب بهش قول داده بودم که صبح اگه عمو مسعود دیر اومد دنبالش خودم برسونمش مدرسه...  میدونستیم عمو مسعود دیر میاد... واسه همین ساعت توی سالن خونمونو یه ربع کشیدیم جلو!... ولی از فردا حتما خودم میرسونمش تا بچه غصه نخوره!

گلناز که رفت 2باره دراز کشیدم... چشمام گرم شد و مهرانگیز مسیج داد: "سلام صبح روز تولدت مبارک.انشالله این سال از زندگیت واست حیلی مبارک باشه" جوابشو دادم و 2باره خوابیدم... یه خورده بعدش بیدار شدم و مشغول فعالیتای روزمره شدم... یکم معادلات خوندم...  بعد با الناز تو هال نشستیم و تیوی میدیدیم که صدای مبایلم اومد... رفتم تو اتاقم... بابام بود... هنوز جواب نداده بودم بغض تو گلوم بود! سلام علیک کردیم و گفت تولدت مبارک عزیزم و .... ( نم اچه ارسا بمیومن مین تیام!) همینجور گریه میکردم! مثل بچه ها!... هی بابام گفت چرا گریه میکنی!...  گفتم مرسی که یادت بود بابا... گفت مگه میشه یادم بره عزیزم...  خلاصه بعد از اینکه تلفنو قطع کردم همچنا سیل اشکام جاری بود!...

یاد بچگیام افتاده بوم... یاد روزایی که مامانم واسه تولدم یه کیک کوچیک میپختو... مامان بابام بهم کادو میدادن و عکس مینداختیم و ... خیلی دلم شاد بود... دلم واسه همه ی روزای خوب زندگیم تنگ شده...

 زود صورتمو شستم یه وقت مامان نیاد ببینه گریه میکنم... بعدشم مامان اومد و کادومو داد و ... قبلا خیلی برام مهم بود که مامان بابام کادو چی بهم میدن ولی الان اصلا این چیزا برام مهم نیست! اونقدر مسایل مهمتر تو ذهنم هست که...

چند دقیقه پیشم مامانم اومد و گفت یهو قرار شده امشب  شام بریم پارک خانواده.. همه مهمون ما!...  اصلا حوصله ی امشب و بیرون رفتن و لبخند زدنو ندارم! اونم وقتی قراره همه بخاطر تولد من دوره هم جمع شن!... دلم تنهایی و سکوت میخواد!  

.

.

.

23 سالم تموم شد و .. .

پ ن :من دوست دارم دکتر شم! خیلی دیر شده؟

نظرات 5 + ارسال نظر
محسن چهارشنبه 20 آبان 1388 ساعت 19:09 http://dez-negar.blogfa.com

نمیدونم چرا نظر منو تو پست قبلی تایید نکردی....شاید ترجیح دادی نظر منو نشون ندی...شاید چیز بدی نوشته باشم...نمیدونم....هر چی هست امیدوارم خیر باشه...در هر صورت تولدت مبارک.

امین پنج‌شنبه 21 آبان 1388 ساعت 09:30

سلام الی... خوبی ؟!... امروز صبح رسیدم..
راستش یه دلیل اینکه میام و وبلاگت رو میخونم اینه که از نوشته های قبلیت یه جوری احساس کرده بودم که دختر سرزنده ای هستی و بدون غم ! یا بیخیال غم و غصه... دوس دارم آدمایی رو که مشکلات رو آسون میگیرن و یه جورایی بیخیال هستن...
احساس میکنم همه ی اینا، یا بخش عمدش به خاطر کنکور باشه.. دغدغه و استرستو درک میکنم.. درسته وقت کمه ولی شاید بشه ؟ از اون گذشته دانشگاه آزاد برج 2 میتوین تا اون موقع خوب آماده شی.. خیلی ها مثل تو هستن.. حتی اونایی که یه سال پشت کنکور بودن ...
اینا رو میگم فقط نظر شخصی خودمه... جوری نباشه ناراحت بشی... به عنوان خواننده ی وبلاگت دوس دارم خبر قبولیتو تو وبت بخونم..

مریم پنج‌شنبه 21 آبان 1388 ساعت 19:54 http://mosafer777.blogfa.com

سلام دوست خوبم
تولدت مبارک وقتی هنوز هم روزهای قشنگ هست چرا دلت برای روزهای گذشته تنگ میشه ؟؟؟؟؟؟
دکتر شدن که دیر نمیشه ولی بهتره عجله کنی

امین جمعه 22 آبان 1388 ساعت 16:59

آزمون خوب بودی ؟!... البته گفته بودی از شنبه درس میخونی..

امین جمعه 22 آبان 1388 ساعت 17:13 http://verton.persiangig.com/blog.html

سلام... یه وبلاگ داشتم مال خیلی قبل تر.. تصمیم گرفتم اونجا بنویسم... خوشحال میشم نظرت رو راجع به نوشته هام بدونم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد