درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

طرفای ظهر یه سر رفتم مغازه... اونور خیابون دعوا شده بود... بزن بزن... مردم جمع شده بودن... بعدا فهمیدیم آقای پتو فروش 3تا پتو به یه نفر داده و حالا میخواسته به زور پولشو ازش بگیره که بازم ناموفق بوده و کار به بزن بزن کشیده شده!

مغازه که رفتم عمو داشت جنس باز میکرد... منم یه فاکتور دستم گرفتم و رفتم پایین  روسری ها رو قیمت بزنم... همشون روسری های ابریشم خیلی قشنگ بودن... با شال بافت و ضخیم و .... خیلی خوشکل بودن...  وقتی قیمت زدنشون تموم شد... چندتاشونو گلچین کردم که با خودم ببرم خونه و امتحان کنم که کدومشون خوبه!... داشتم از پله ها بالا میرفتم دیدم دختر عمم هم خونمونه... تا رفتم بالا شال و روسری ها رو گرفتن ازم! و... شروع کردن به انتخاب کردن واسه خودشون!... منم به شوخی  گفتم لطفا انتخاب نکنید تا اول من انتخاب کنم!... (ولی ته دلم کاملا جدی بود)... خوب اونا دقیقا رنگی که من میخواستمو برداشتن و ... منم بیخیال روسری شدم! و گفتم من اصلا نمیخوام!... (ولی ته دلم دلخور بود)!!!!...

یه مدته خیلی حساس شدم!... زود رنج شدم!... بعضی از کارای دیگران واقعا ناراحتم میکنه... تا جایی که بتونم به روشون نمیارم ولی....... مثلا... چند وقت پیش همه دوره هم جمع بودن... یهو ورفتم تو یه اتاقی... دخترعمو و مرضی و دختر عمم داشتن حرف میزدن... تا من رفتم حرفشونو به طرز تابلویی قطع کردن!... من میدونستم درمورد چی دارن حرف میزنن... با خنده گفتم لوس نشید... ادامه بدین منم میخوام بشنوم!...  ولی... حرفو عوض کردن! خیلییییییی دلخور شدم و... گفتم باشه من میرم تا راحت باشید و از اتاق بیرون اومدم!...(اه اه اه چه دختر حساسی... نه؟)... ولی کارشون اصلا درست نبود... دقیقا به این نتیجه رسیدم که هر وقت کاری دارن سراغی از من میگیرن... بخصوص.... خیلی ازش دلخورم... واقعا ازش انتظار نداشتم...

به شدت فکر یه کار جدید ذهنمو مشغول کرده... میخوام جدی با بابا و عمو درموردش صحبت کنم... کار کردن بهم جون میده... امید میده... وقتی کار میکنم فقط و فقط از کار کردنم لذت میبرم و به هیچی دیگه فکر نمیکنم... هز چیز ساده ای شادم میکنه...

امروز رفتم آبجی رو برسونم هانگارد... وقتی برگشتم بازم تو خیابونمون دعوا بود!.. توجهی نکردم ولی فکر کنم 2تا لر به جون هم افتاده بودن! میخواستم برم  پشت بوم خونمون و ازشون عکس بگیرم بذارم شمام ببینید... هرچی گشتم دوربین نبود! کیفیت عکس گوشیمم پایینه!

راستی یکی از دوستام واسه عروسیش دعوتم کرده... تالار مهر! تو اندیمشکه !...  دوره! کی منو تا اونجا ببره... نمیشه که شب خودم تنها تا اندیمشک برم!... حالا ببینم چی میشه...

این هفته 5 شنبه کلاسا تشکیل نمیشن! جمعه هم نمیرم... آخ جووون الان یک ماهه که کلاس تکنیک نرفتم... ولی دلم واسه فاطی ها و خندیدنا تنگ شده...

نظرات 4 + ارسال نظر
حسن حساس سه‌شنبه 10 آذر 1388 ساعت 18:22 http://www.watersky.blogsky.com

دختر مثه من حساس شدی :-)...اما ری اکت مردم از اکت خودته عزیز...کمتر جدیشون بگیر...معمولا مردم حالا اگه زوری رفتار کنی که یعنی با من اینطوری رفتار کنین اونا دقیقا برعکس میکنن..مثلا تو اتاق که دارن سری حرف میزنن شما تا فهمیدی بزن بیرون و بزار اصرار کنن . اگر نکردن بازم برد با توه...در ضمن کار خیلی خوبه ...من عاشق کار هستم و احساستو درک می کنم

مهران بقایی چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 00:47

حالا که اینقدر حساس شدی یک کم هم برای (نوشتن) حساس باش دختر :‌ عمم غلطه عمه ام درست است همشون غلطه همه شون درسته خونمون غلطه خونه مون درسته / راستی هانگارد یعنی چی ؟

به دانشگاه اونوری میگن هانگارد!

همون که مال کشاورزی ها و معماریاس( ببخشید معماری ها)

س م ح چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 10:11 http://baraye1bar.blogsky.com/

غلطو پلپ تو وبلاگ نویسی زیاده کاشتی بیشتر به محتوا "دِغّط" کنیم.{مهران بقایی}
سلام.
من خوبم. فقط یکمی زدن چلاقم کردن.شوخی کردم!
من اهل دعوا نیستم. اون روزم واسه صحبت رفته بودم نه دعوا. اونا میخواستن منو بزنن.
ولی به خیر گذشت. ممنون از این که پرسیدی.


س م ح چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 10:14 http://baraye1bar.blogsky.com/

راستی مهران نگه همین حرفا میزنم کتک میخورم دیگه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد