درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

الی همچنان درس نخوان است!... خیلی وقته درس نخوندم... خیلی عذاب وجدان دارم... تمام روز الکی تو خونه میگردم!... یا میرم مغازه!... 


تو مغازه نشسته بودم... یه آقایی با خانومش اومدن... قیافه ی آقاهه خیلی آشنا بود!... یه کم که به ذهنم فشار آوردم... متوجه شدم تو انتشارات دانشگاه کار میکنه و هر وقت جزوه میبریم کپی کنیم... دیر بهمون میده... با خودم گفتم باید یه انتقام سفت و سختی از این بگیرم!... ولی بیچاره وقتی اومد حساب کنه... سرش پایین!... مثکه فقط وقتی تو انتشاراته اعتماد به نفسش بالاست!... منم ازش انتقام نگرفتم هیچی...تازه براش تخفیفم دادم!...

دیروز صبح رفتم دنبال خواهر و دختر عمم... از مدرسه بیارمشون... قرار بود بریم خونه ی یکی از عمه هام... تو ماشین کلی سر به سرشون گذاشتم... خیلی حال داد... 


نهار خونه ی عمه بودیم... بعد از ظهر...مامان اینا با عمه هام همه رفته بودن فاتحه خونی بچه ها رو گذاشته بودن پیش ما!... رفتیم تو حیاط... با بچه ها وسطی بازی کردیم... خیلی خوش گذشت.... تا یه ربع مونده به کلاسم بازی کردیم!... بعدش بلافاصله رفتم دانشگاه!

همه میگفتن الی... چه عجب!... بالاخره اومدی کلاس!...کجا بودی!...


یه چیزی!... استادمون... وقتی میخواد نمودار بکشه... زبونشو میاره بیرون! 


یه چیز دیگه!... بهتون گفتم رفتم درمانگاه نشاط؟.... ساختمونش خوبه هاااا... یکی از دوستای بابام سفارشمو کرده بود که برم اتاق عملش عکس بگیرم واسه پروژم!... جالب بود هاااااا... یه بیمارستان کوچیکه! .... تازه مهندس پزشک نداشت!... بهشون گفتم خودم ترم آخرم... بزودی میام مهندستون میشم! 


دیشب گلناز و زهرا رفته بودن تولد دوستشون... موقع برگشتن من و عمم رفتیم دنبالشون... عمم زنگ در خونشونو زد و ... زهرا از خونه اومد بیرون... فک کرد با ماشین عمم رفتیم دنبالشون... یه پراید کنار خیابون پارک بود... داشتم تو آینه ی ماشین نگاه میکردم... دیدم زهرا رفت در پرایدو باز کرد و نشست تو پراید!... من ریسه رفته بودم از خنده... عمم هم اونقدر داشت میخندید که نمیتونست بهش بگه اون ماشین ما نیست... خیلی جالب بود که صاحب اون پرایده واشینشو پارک کرده بود و درشو باز گذاشته بود و خبری ازش نبود...  


شب همه خونه ی عمه خوابیدیم... صبح کله ی سحر بابا با قابلمه ی حلیم اومد... کلی سر صدا کرد و همه بیدار شدیم!... اومدم خونه.. اماده شدم و رفتم کلاس!..در همین دختر عمم هم اومد خونمون.. بعد از کلاس اومدم خونه میدونستم مامان نیست... رفتم از مغازه ی بغلمون نون ساندویچ بخرم... باهاش سلام علیک میکنم... بهش میگم 10 تا نون ساندویچ بده... میگه بخاریتونو آورد؟... میگم کی؟ بخاری ما؟ گفت آره... تو کجا بودی؟ صبح اومدن بخاریتونو که خراب بوده بردن... من: مگه بخاریمون خراب بوده؟ من خبر ندارم الان از دانشگاه اومدم.... (بخاری رو فراموش کرد) گفت کی درسات تموم میشه!!!....

نظرات 2 + ارسال نظر
س جمعه 20 آذر 1388 ساعت 14:01 http://guilty.blogsky.com

دختر عمه ها و دختر خاله ها و .... یادش بخیر ....

یکی از گرگ های جامعه یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 16:39

ببین..من که فارغ التحصیلم و بیکار..همین فردا میرم کلینیک (نه بیمارستان)نشاط ببینم مهندس لازم ندارن..
اگه سیاست داشتی نمیومدی اینجا بگی..
اصلا اونا هم مگه مهندس میخان؟؟؟؟
خب خودم میرم ببینم.بای بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد