درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره....

ای خداااااا..... فردا امتحان تکنیک دارم!... هنوز اصلا نخوندم!... هیچی بلد نیستم... جلسه های اول که میرفتم سر کلاس تکنیک... همیشه جلو میشستم... همیشه هم کاملا درسو متوجه میشدم و اگه بغل دستیم متوجه نمیشد براش توضیح میدادم... و دیگه خیالم راحت بود... وقتی استاد یه فرمولی رو اثبات میکرد... کاملا درک میکردم که روابط از کجا اومدن!... ولی الان... دیروز صبح هرچی تلاش کردم درک نمیکردم! و نمیدونستم استاد بر چه اساسی مساله هل رو حل کرده!... حالا فردا رو برگه چی میخوام بنویسم نمیدونم!

اصولا آدم  وقتی یه چیزیو خیلی بلده یا خیلی بلد نیست بیخیال میشه... الان من از اون دسته هام که هیچی بلد نیستم!...

دیروز عصر جشن عبادت خواهرم بود!... مدرسه با هزینه ی خودمون براشون یه جشن خیلی خوب گرفته بود... خیلی بهشون خوش گذشت... گفته بودن هرکسی میتونه 4 نفر با خودش بیاره... پدر مادر و مادر بزرگ ها!... حالا فلسفه ی مادر بزرگ ها چیه؟...

منو مامانم با هم رفتیم تو سالن تقریبا جلو نشستیم... سمت راستم مامانم بود و سمت چپ مادر بزرگ یکی از دانش آموزا نشسته بود... مادر بزرگه 2تا گوشی همراش بود... احتمالا یکی خط ثابتش بوده و یکی ایرانسل!... مجری جشن هم یه ادم معروف دزفولی بود که همه میشناسنش... وسطای برنامه شروع کرد با شعر خوندن... ریتم شعرش جوری بود که بعد از هر بیت مادر بزرگا باید "کل" میزدن!... خیلی جالب بود... من و مامانم کلی خندیدیم... یه آقایی رو دعوت کرده بودن که  مثل تو مولودی های زنونه شعر میخوند... مداح بود یعنی... به مامانم گفتم حالا باید مادر بزرگا پاشن "گمبه بکنن!"... اخه تو مولودی های زنونه مادربزرگ ها گمبه میکنن!...

هدیه ها و چادر نماز و ...رو  به دانش اموزا دادن... بعد قرار شد 2 رکعت نماز جماعت بخونن.... ما داشتیم نگاهشون میکردیم... وسط نماز یه دختری واسه مامانش اینا دست تکون میداد....

بعدشم که... اومدیم خونه... مهمون داشتیم... دختر عمه و شوهرش واسه شام خونمون بودن... بعد از شام.. تا دیر وقت بازی کردیم...و ... شب خوبی بود... رو دوره برد بودیم همش...

بابام 5 روزه رفته مسافرت... از وقتی رفته یه زنگ بهش نزدیم!... دیروز خودش زنگ زد... گفت امروز میرم آستارا چی احتیاج دارید براتون بخرم؟... از وقتی شنیدیم آستاراست... روزی 10 بار بهش زنگ میزنیم! ... گلی که دم به دقیقه از تو اتاق میاد بیرون میبینیم گوشی دستشه... میگه زنگ زدم به بابا!... و یه ریز سفارش میده بهش!

وای خدا!... خیلی کار دارم... یه عالمه ترجمه... یه عالمه برنامه ی میکرو... فردا صبح امتحان بعدشم تا شب آزمیکرو داریم!.... فردا از صبح تا شب دانشگاهم!!!!....

عجب بارونی داره میاد... هوا هم سرد شده هااااااا... نه؟

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 10:03

سلام خوبید؟ حالا هم اهواز داره بارون میاد. جشن تکلیف خواهرتون هم مبارک

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 10:05

آرون پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 11:24 http://www.aron.parsiblog.com

سلام.
یه دوستی داشتم میگفت: مخصوصا طولانی مینویسم که غیر خودی ها نخونن!
این پستت رو با اینکه یه ساعت بیشتر وقت سایت ندارم خوندم.
لینکیدمت با اجازه!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 11:57

خو الان که چی ؟!


منم اسم نمی نویسم ببینم تو هم می تونی مثل من بشناسی !

بار بعد که اومدی اسمت رو هم اون پایین نظرت بنویس
آفرین !

ها؟

من؟

یادم نیست باور کن!

کجا نظر بی اسم دادم؟

مهتاب پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 13:44 http://www.dezrood.blogfa.com

سلام .... ببخشید یه مدت سرم شلوغ بود نمی تونستم بیام ...
آپـــــــــــــــــــــــــــم
اپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
آپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
آپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم
آپـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

مهران پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 14:55

خیلی سخت نگیر هیچ کس از بد دادن امتحان نه مرده نه کچل شده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد