درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

داستان!

روزی روزگاری در یک خانواده ای بچه ی کلاس سومی ای وجود داشت... پدر و مادر خانواده هر روز ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدند تا کنار هم صبحانه میل کنند و بچه را به مدرسه بفرستند... هر روز صبح موبایل پدر خانواده سر ساعت 6 زنگ میخورد و انها را بیدار میکرد... یک روز... مادر خانواده قبل از اینکه ساعت زنگ بخورد.. از خواب بیدار شد... به آشپزخانه رفت و کتری را روی اجاق گذاشت(زیرا آنها چایی ساز نداشتند)... احساس کرد هنوزچشمانش به خواب نیاز دارند... با اتاق خواب برگشت و دراز کشید.... با خودش گفت تا زمانی که ساعت زنگ بزند میخوابم و خوابید ولی خوابش عمیق نبود زیرا همش منتظر بود تا ساعت زنگ بخورد....

آن روز انها خواب ماندند و بچه شان دیر به مدرسه رفت زیرا

.

.

.

.

در ان زمانی که مادر خانواده در آشپزخانه بود... مبایل پدر خانواده ساعت 6 را اعلام کرد... پدر خانواده میخواست مادر خانواده را بیدار کند... متوجه شد مادر خانواده بیدار شده است... پدر خانواده ساعت را خاموش کرد و 2باره خوابید تا مادر خانواده بیاید و بیدارشان کند!.. ولی...

الان مامانم برامون تعریف کرد 

 که امروز صبح خواب موندن!... برام جالب بود گفتم بیام بنویسم.. برای شما هم جالبه آیا؟

نظرات 13 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 20 دی 1388 ساعت 22:46 http://hcloudy.blogsky.com

so so

من خودم و مسعود یکشنبه 20 دی 1388 ساعت 22:52 http://3tadoost.blogsky.com

داستانک جالبی بود

مهران دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 00:45

آفرین

سید رضا دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 09:38 http://srsreza.blogfa.com

سلام.خوبی؟ ناراحت نمی شی اگه بگم زیاد جالب نبود؟مطالب و موضوعات جالب تری بنویس.سرفراز باشی.

مهتاب دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 10:30 http://www.dezrood.blogfa.com

با حال بود ... ایول ... بچه این وسط چه حالی کرده .. کیف دلش نرفت مدرسه ..

پوپک دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 11:00 http://www.dezfeeli.blogfa.com

سلام الی جاااااااااان
چقدر این داستاااااااااااان هیجان آور بوووووووووووووووود
جون من اینو خودت تنهایی نوشتیییییییییییییییییی؟وااااااااااااای هنوز تو کف این داستااااااااااااان موندم
الی بیام پیشت؟

تشریف بیار عزیزم

مردم معمولی دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 13:50 http://mardomemamooly.blogfa.com

سلام...
داستان تکراری بود.
هم تو خونه چندین بار تکرار شده برامون هم تو خوابگاه!!!!!!!

روزهای تکراری دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 14:13

هاهاهاهاهاهاهاههاهاها
خیلی عادی و روزمره و لی خیییلی باحال بووود.
ولی بنظرم اون تیکه فونت ریزای آخرشو نباید مینوشتی..جالبتر میشد.

محسن شیطون دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 14:17 http://dez-negar.blogfa.com

سلام...انصافاً خیلی جالب بود . فیلم مقصد نهایی رو دیدی؟ کهوقتی قراره یه اتفاقی بیفته همه چی دست یه دست هم میده تا اون اتفاق بیفته؟ من که تازه نسخه 4 این فیلمو که محصول سال 2009 بود رو دانلود کردم . برا این اینو گفتم که این قضیه منو یاد فیلم مقصد نهایی انداخت . بیدار شدن مامان زود تر از موعد و همون موقع زگ خوردن موبایل بابا و از اینور خوابیدن دوباره مامان به امید زنگ خوردن موبایل و خوابیدن بابا به امید بیدار شدن به وسیله مامان ... همه ی این قضایا دست به دست هم دادن که خانواده خواب بمونن و خوش به حال بچه کلاس سومیه ! ...ولی یه سوال این وسط میمونه ... پس اون کتری چی شد؟ ( به قول مامان جونم نرفت رو هوا ؟ ) اگه از سرنوشت اون کتری هم بنویسی خوشحال میشم!
بیا تو وبلاگم بهم بگو....راستی در مورد قالب جدید هم نظرتو میخوام...آیا این قالب خوبه؟ قبلی بهتر بود؟ یکی دیگه بزارم؟ چقدر طول میکشه تا باز بشه...آیا سنگین این قالب جدید...منتظرم...
راستی تا چند روز دیگه وبلاگم آپ میشه با چند تا عکس از اطراف باغملک ... الی خیلی عکسها خوشکلن ....یعنی من خیلی باهاشون حال میکنم....حتماً میزارم ببینین ( راستی از این به بعد زود به زود وبلاگمو آپ میکنم...تا جبران این چند روز در بیاد).....فعلاً بای...

محسن شیطون دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 14:23 http://dez-negar.blogfa.com

راستی در مورد اون جمله تو آپ های قبلیت "تو جاده خلوت تا تونستم گاز دادم...احساس پرواز بهم دست داده بود" ... باید بهت بگم که دیروز بابا ماشین رو بهم داد تا با مامان و داداش کوچولو بریم اهواز که یه کاری که داشتم رو انجام بدم ... برا اوّلین بار خودم تنها تا اهواز روندم و از اهواز تا دزفول .... منم که چشم بابا رو دور دیده بودم ......................بیچاره ماشین!!!!! ولی خوب از پلیس میترسیدم . و یک بارم نزدیک بود تو سرعت 130 جریمه بشم که پلیس جونم که داشت با دوربین کنترل سرعت نظارت میکرد رو یه دفعه دیدم ...در هر صورت به ما ایست نداد ...نمیدونم بخشید یا . . . در هر صورت خدا با ما بود.

کسری دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 14:29 http://kasra22.blogfa.com

چه خبره .
ساعت ۶ که هنوز شبه .
من تازه ساعت شش می خوابم تا صبح بشه .
حیف نیست ساعت شش صبح توی این سرما بیای بیرون از تخت .
تصمیم با خودته ولی بهتره ساعت بزارین ۱۰ که حال بده

یاس دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 19:58 http://ghandan556.blogf.com

سلام الی جون همشریییییییییییییییی!
چطوری؟میگن دزفولیااااخونگرمن منم همین جور!
داستانت خیلی جالب بود چه مامان بابای وقت شناسی!
میخوام بهتر بشناسمت !
خوب منم حق دارم امار دوستای هم وبلاگی هم دزفولی رو در بیارم دیگه!
یادت نرهااااااااااااا من پروفایل کامل میخوام!

یاس دوشنبه 21 دی 1388 ساعت 20:01

راستی منو بلینکی هااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد