درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

 

نتونستم حرفامو بزنم! 

کلا یه مدتی اینجوری شدم!.......

تو پست بعدی مفصل تر مینویسم!

 

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 19:33

سلام .
جالبه . حس عجیبی ست آدم یه چیزی را از دست میده و بعد زبونش قفل میشه و نمی تونه چیزی بگه . نوشته ی جالبی بود .
من هم از این نوشته ها می نویسم .

با یه داستان کوتاه و نظر سنجی در رابطه باهاش به روزم . خوشحال میشم شما هم شرکت بفرمایید .

میرباقری دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 19:34 http://mirbaagheri.blogfa.com

لینکم یادم رفت !!

حتما توی نظرسنجی شرکت کنید .

محسن شیطون دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 21:02 http://dez-negar.blogfa.com

الی جان احساس میکنم اتفاقی افتاده....امیدوارم حالت خوب باشه و اتفاق بدی برات نیفتاده باشی...همیشه شاد باشی انشاءا... .

دختر اردیبهشتی دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 23:50

الی...
چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 12:06

جوانه منتظر بود... منتظر یه تغییر.. نمیدونست که به کجا خواهد رسید.. نمیدونست توی یه دشت خواهد بود یا یه باغ یا... نمیدانست... جوانه تغییرات رو حس کرد... جوانه گرمایی رو که از بالای سرش بهش میرسید رو حس میکرد.. و شروع کرد به پاره کردن پوست ضخیم دور خودش.. جوانه با امیدی که داشت پوست های اطراف خودش رو پاره کرد.. و به پوسته ی آخر رسید.. جوانه منتظر بود.. جوانه دلهره داشت.. جوانه میترسید !

جوانه سر از خاک درآورد.. او در کناره خاکی جاده ای متولد شده بود.. جوانه امید داشت که درخت شود... یه درخت با کلی برگ.. جوانه آرزو داشت بالاترین برگ اون... بالاترین برگ درخت ها باشد..

مسافری در کنار جاده منتظر ماشین بود.. ماشین ترمز میکند و مسافر سوار میشود..

پس از رفتن ماشین، این جوانه بود که زیر چرخ ماشین له شده بود.

نه ه ه ه ه ه

جوانه دیگه جوانه نیست

حالا
بالاترین برگ درخته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد