درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

امروز... صبح یه سر رفتم دانشگاه... مدرکمو گرفتم... هیچ احساسی نسبت بهش ندارم!... زیرش نوشته این مدرک موقت است و فقط جهت ارائه برای استخدام و ادامه تحصیل در ایران میباشد!... برگشتنی یه راست رفتم مغازه... بابا تا دیدم خندید... گفت ها؟.... مدرکمو دادمش!.. کاملا براندازش کرد!... ولی... فک کنم حواسش به معدلم نبود.. اخه هیچی نگفت!...  

 

 

یه مدته همه بهم میگن خوابتو دیدیم آشفته بودی!!.... بعد من هیج احساسی نسبت به خواب هاشون ندارم!... امروز.. یه خانمی... تو مغازه!... فک کن!.... من فقط با این سلام علیک دارم!... تا دیدم گفت دیشب خوابتو دیدم!!... هی گریه میکردی!!.... ظهر هم یکی از دوستام گفت افروز زنگ زده حالتو از من پرسیده خوابتو دیده میخواسته ببینه زنده ای یا نه!!.. گفتمش زنده ای!! 

  

 

 

بعد حالا... جالبیه قضیه اینه که.... این سری که بابا میخواست بره تهران... هی گفتمش منم میخوام باهات بیام... میخوام تو جاده رانندگی کنم... اخه من تا حالا هیچ وقت تو جاده رانندگی نکردم!!.... بابا گفت نه!.. دفعه ی دیگه میبرمت!... حالا.... فردا میخواد بره اهواز!.... گفتمش بیام باهات من رانندگی کنم؟... گفت بیا!!!...:دی.. منم ذوق مرگ!!... گفتمش اوفی... تو ۴۵ دقیقه میرسونمت اهواز:دی...  

 

  

 

یه چیزی!.... یه مدته.. از خواب که بیدار میشم سر درد دارم!.... چند دقیقه بعد از اینکه بلند میشم سر دردم خوب میشه!... میگن این نشونه ی بدیه!... تومور و ..... :دی... میگم خدا... بزار ارشد قبول شم بعد منو ببر باشه؟..... آفرین؟...  

 

 

 

دیگه؟.... امروز... چراغ سبز بود... چند ثانیه مونده بود که چراغ قرمز شه... ولی من اصلا حواسم به روبرو و تایمر چراغ راهنما نبود.... بعد داشتم به یه چیزی تو ماشین ور میرفتم با سرعت مثلا ۲۰!!!!... حالادقیق یادم نیست!... حرص ماشینای پشت سری درومده بود!!!.... هر بوق میزدن!!....:دی  

 

 

 

دیگه؟... کلیپ تیتراژ برنامه هادی هدی رو دانلود کردم روزی هزار بار میبینمش:دی  

 

 

دیگه؟... ظهر دختر عمه ها اینجا بودن... خوش گذشت....  

   

 

امروز تو دانشگاه!.... یکی از دوستامو دیدم!... گفت ۳۱ واحد دارم این ترم!!... منم لبخند زدم!!!  

 

 

 

چند شب پیش... یکی از دوستام که دزفولی نیست.. زنگ زد... گفت الی.. دوست دارم باهات حرف بزنم ولی لطفا تو بهم زنگ بزن!!.... منم گفتم چشم!.... ساعت ۱۱:۳۰ بود!... من از خواب بیدار شده بودم!!... بهش زنگ زدم... چند دقیقه ای حرف زدیم... آخرش گفت... خوشحالم کردی دزفولی بازی درنیاوردی و زنگ زدی!!... منم هیچی نگفتم و حرفشو نشنیده گرفتم!... 

  

همین فعلا!!.....  

 

پ ن:

از همه ی دوستانی که همیشه خیلی لطف دارن و کامنت میزارن خیلی خیلی ممنونم!

نظرات 13 + ارسال نظر

سلام ساده وصمیمی می نویسی قشنگ بود نوشته ات.ممنون که اومدی تو وبلاگم وپیام گذاشتی. ایشولله صد سال زنده باشی وسالم وبا عزت.در مورد سردرد هات یه آزمایش خون بده از نظر کم خونی وقند خون وتست های روتین،یه ویزیت چشم پزشکی برو یا اپتومتریست برای اینکه اگه عینکی هستی شماره ات زیاد نشده باشه واگه نیستی چشات ضعیف نشده باشه،فشار خونت رو هم حتما باید چک کنند.همه اینها که ایشولله نرمال باشه اگه تکراری باشه این سردرد ومثلا یه روز در میون یا هرروز درگیرش هستی وهیچکدوم از عوامل شایع بالا که نوشتم نبود وبا درمان اونها مشکلت ادامه داشت تیروئید و...هم چک بشه مسائل روحی وکم خوابی و...اینها هم اگه رد شد اونوقت نگران شو!!!ولی صددرصد با این پیگیری ها وهمون چند تای اولی مشکلاتت حل میشه.لطفا مبلغ ویزیت رو اینترنتی بریز به حسابم الکی پلکی که نیست الی پلی !!!!اونم دزفولی !!!
موفق باشید

ممنونم آقای دکتر.... خیلی لطف کردین!... من اینترنتی به خیلی ها بده کارم... بنویسید رو حسابم:دی

فریناز یکشنبه 5 اردیبهشت 1389 ساعت 18:07 http://www.farinazkhanoom.blogfa.com

سلام الی جونم

خوبی؟

عکسا خیلی نازبودن

جمعه باغ بودین؟؟؟؟خوش گوذشت؟

عزیزم خدا نکنه

ایشالا ارشدقبول میشی سرکارمیری عروسی می کنی....(اِهــــــــــــــــــــــــــــــــــــم)

راستی مدرکتم مبارکه

شیرینی بخر بیا خونمون:)

باااااااااااااااااااااااااااااای

سلاااااااام فریناز جون

خوبم عزیزم... جمعه نه!... بارون بود نرفتیم باغ!...

مرسی(اهم)

خونه؟.... نه خونه نه!!!... میبرمتون بیرون:دی

زلال دز یکشنبه 5 اردیبهشت 1389 ساعت 21:23 http://zolaledez.wordpress.com

سلام
چند بار به وبلاگ شما اومدم و هر بار به خاطر فضای صمیمی ش احساس خوشایندی داشتم.
راستش می خوام بگم، این خوبه که شما وقایع الاتفاقیه ی خودتونو می نویسید اما بد نیست که به اون یک سبک و لحن ویژه ی ادبی بدید.

شما لطف کردید یه زنگ زیدید به ایشون. باورتون می شه من تقریبا تمام کار های اداری پایان نامه یکی از دوستانم رو انجام دادم. چرا؟ چون اون نتونسته یه 2 ساعتی توی اتبوس بشینه و بیاد و یا هر چیزی. چه می شود کرد، دزفولی بودن فی نفسه دردسر سازه...

پیروز باشید

ممنونم خیلی لطف کردی!!

ولی باور کن لحن ادبی بلد نیستم وگرنه حتما این کارو میکردم!!

مریم یکشنبه 5 اردیبهشت 1389 ساعت 21:27 http://mosafer777.blogfa.com

سلام الی جان
سرد درد بعد از خواب یعنی کمبود آهن نه تومور بیخود خودت رو لوس نکن
ببخش یه مدتی نیومدم خیلی گرفتار بودم
من اگه بخوام خصوصی برات بنویسم چیکار باید بکنم ؟؟؟

اون گوشه سمت چپ بالا یه جایی هست تماس با من.. اون قسمت برای پیام خصوصیه..:دی

مهران بقایی دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 00:27

یادش بخیر هادی و هدا یا به عبارتی : هااااادی وووووو هداااا هنوز ترانه اش توی گوشم زنگ می زند ... عروسکای ناریم قصه رو ما می سازیم ... پدر کجاست ؟ من اینجام مادر کجاست ؟ همین جام ....

دختراردیبهشتی دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 00:36

داری میمیری؟؟؟؟؟

بمیرم بهتره تا دوستم هی اذیتم کنه....

بمیرم از دست تو یکی راحت میشم.....

آرون دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 09:18

منم هادی و هدا می خوام!!!!!!!!!

برایت میمانم دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 10:23 http://45daghighe.persianblog.ir

سلام الی جون

عزیزم مرسی بهم سرزدی

بازم که باشیرین زبونی نوشتی آ پتو خانومی...

اومدی بهم گفتی کسی به سوالم جواب نداده ...!!!

تو که خودتم جواب ندادی دختر........خوب بلد بودی میگفتی بدونم دیگه ....واه...

محسن دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 10:35 http://dez-negar.blogfa.com

سلام.
2 تا خوش به حالت !
1- مدرکتو گرفتی (‌که البته هیچ حسی نسبت بهش نداری خانوم مهندس )
2- واسه اوّلین بار میخوای تو جاده رانندگی کنی ( بار اوّل تو جاده خیلی باحاله...دقیقاً یادمه بار اوّل که تو جاده رانندگی کردم چه حسی داشتم ؛ ولی...میخوای بری تهران که 45 دقیقه تو راه باشی!؟!؟ )
در مورد پاراگراف چهارم : دیر اَ جون !

احسان دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 12:53 http://kajopich.blogfa.com

ای داد ... خوب شد دیدمت ... دیشب خوابتو دیدم ... خیلی آشفته بودی ... مواظب خودت باش ...

راستی گفتی که سر درد داری ... حالا به سلامتی کی حلوا دعوتیبم!!!!!!!
شوخی کردم ... منم همینجوریم ... این از نوشنه های کمبود آهنه ... بعضی وقتا که از خواب بیدار میشم تو خوابگاه ... یه نیگا به دور اطرافم میندازم ... میبینم هیچی واسم آشنا نیست! بعد فکر میکنم حتی اسم خودمم یادم نمیاد!!! یه دو سه دقه باید بگذره تا اوضاع برگرده به حالت عادیش!!!!


در ضمن اصلا من تشکری که کردی رو به خودم نمیگیرم!!!!

دختراردیبهشتی دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 15:05


آره..منم راحت..

تازه..

همه رازی میشن اونوقت.

منم میشم ابو علی ثینا

ارباب دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 15:25 http://saheledoor.parsiblog.com

سلام . وبلاگ صمیمی داری. خوبه که هرچی بهت می گذره رو می نویسی . ولی من دوست دارم خاطراتم برا خودم بمونه . دوست دارم توی دفتر خاطراتم حبس بشن. این طوری واس من بهتره. امیدوارم ارشد قبول شی و موفق باشی. اگه ارشد قبول شدی باید شیرینی بدی . حال چه جوریش به خودت مربوط می شه .

POTK دوشنبه 6 اردیبهشت 1389 ساعت 15:44 http://www.potk.blogfa.com

چه دنیای کوچیکی داری دختر...
دلخوشیهات و دغدغه هات و نگرانیهات واسم جالبه...
قدر ای روزا رو بدون، زوده اونروز بیاد که همه چی واست تکراری و خاکستری شه...
ارشد هم آش دهن سوزی نیست دوست من. بخدا نیست.امیدوارم قبول شی.ولی اون روز هم بالاخره می رسه که با همین حسی که مدرک لیسانستو گرفتی، مدرک ارشدتم بگیری!
کار تو و من از جای دیگه می لنگه... خوب دقت کن ببین کجاست. رسالت تو یه چیز دیگه س...
موفق باشی و پاینده.

اشتباه نکن.......


هر چیز کوچیکی میتونه باعث دلخوشی من بشه.....

هیچ وقت روزها برام خاکستری نمیشه.....


من میخوام ارشد بخونم.... برای اینکه هدف دارم.. هدف من مدرک گرفتن نیست

دیگه؟

کار شما رو نمیدونم ولی کار من نمیلنگه!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد