درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

صبح... از خواب بیدار شدیم!... مبایل دختر عمه زنگ خورد... همسرش بود... دختر عمه حرف میزد... بهش گفت دیشب اصلا بازی نکردیم فقط حرف زدیم!.... شوهرش نم چه گفتش!... دختر عمه گفت نه ه ه ه ما اصلا از شوهرامون حرف نزدیم!.... حالا تمام طول شب 2تا دختر عمه داشتن از شوهراشون میگفتن و مادر شوهر و خواهر شوهر و ....... ما هم تجربه کسب میکردیم واسه آیندمون!... بعد هزار بار به این نتیجه رسیدیم که.... عقلمونو از دست ندیم و سر 2راهی نمونیم و به زندگی راحتمون ادامه بدیم..:دی 

واسه شام مهمون داشتیم.... مامانم زنگ زد به مامان بزرگم.... که بپرسه فسنجون چطور درست میکنن... مامان بزرگم گفت میخوای من برات درست کنم؟... مامانم از خدا خواسته گفتش آره ه ه ه ه..... منم واسایلو بردم خونه مادر بزرگ برامون فسنجون بپزه!....:دی

.

.

.

بعدش.... با دختر عمه بزرگه رفتیم بازار قدیم.... میگم بازار قدیم همش شده لر!!!...... ولی خوشم اومد!... خرید کردیم!.... اسپند و پیتنک و .... ذاق و ......:دی... برگ مو!!...

.

.

.

نهار خوردیم.... بعد از نهار... رفتیم لالا... همه گیج بودیم.... با صدای گریه ی گلی بیدار شدیم!... خلال دندونی رفته بود تو پاش!.... شکسته بود!.... خلال دندونه نصف شده بود!... ولی!.... اون تیکش اصلا دیده نمیشد؟!..... هر کاریش کردیم که بزاره درش بیاریم قبول نمیکرد!.... حدود 4 ساعت یه ریز گریه کرد!... (من یاد دختر اردیبهشتی افتاده بودم.... خندم گرفته بود).... هیچ کاری هم از دست ما بر نمیومد... هر کاریش کردیم قبول نکرد ببریمش دکتر... ما هم بیخیال شدیم!.... عصر شوهر عمه زنگ زد گفت خیلی خطر ناکه همین الان میبرینش دکتر یا خودم میام میبرمش!:دی... بعد دیگه بابزرگ اومد بردش دکتر!... جراحیش کرده بودن!.... و با نیش تا بناگوش باز شده اومد خونه!

 

غروب رفتم خونه مامان بزرگ فسنجونو بیارم.... دایی جاسازیش کرد تو ماشین!....:دی... گفت با سرعت نو رو می فک نباد!...:دی تو شریعتی تو ترافیک بودم.... از پشت سر یه ماشینی چراغ میزد.... عمم اینا بودن.... بعد من دست تکون دادم!..... بعد اونا هی چراغ میزدن؟!...:دی... تو ماشین بوی فسنجون پیچیده بود....:دی.... یه فضای عجیبی بود:دی

.

.

.

شب... تو مجتمع فرهنگی مراسم شاهنامه خوانی بوده!... شوهر عمه رفته بود... شب دیر وقت اومد کلی تعریف کرد برامون.... و ما حسرت خوردیم که نرفتیم!....

.

.

.

مهمون ها که رفتن.... تا نزدیک های سحر با دختر عمه بازی کردیم و حرف زدیم و .....

.

.

.

از اونجایی که عمه تا یک شنبه دزفوله...... همچنان خاله بازی ادامه دارد.... در همین راستا نهار و شام مهمونیم:دی

نظرات 7 + ارسال نظر
محسن جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 10:53 http://dez-negar.blogfa.com

4 ساعت گریه کرده ؟؟؟؟
جالبه بهش گفتین اون تیکشو در بیاریم قبول نمیکرده . میگفتین ببریمت دکتر هم قبول نمیکرده !

خاله بازی خوش بگذره...

منم تا صبح بیدار بودم...ولی بازی نمیکردم..حرف هم نمیزدم...برنامه نویسی میکردم
خودم تهنای تهنا !
چقدر خسته شدم

دختراردیبهشتی جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 12:37

په وزارت بهداشتم داری میپرونی.ها؟؟؟
بیا یه قرار بزاریم..

ما همش منتظر توییم که بگی کی وقت داری!!!!.... انگیزه گفت منتظر اس ام اس توئه! که بگی کی بریم!

amirreza جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 14:43 http://hakarim.blogfa.com

مهمون بازی فامیلی همیشه به آدم حال می ده
گرچه آدم رو از کار و زندگی میندازه
فقط باید مراقب حرف و حدیث ها بود

نقش دیوار دلم جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 18:45 http://naghshe-divare-delam.blogfa.com/

وقتی اونا حرف میزدن تو نکته برداری می کردی نه!!

ولی فکر کنم میشه ادب از که آموختی از بی ادبان

سرعت نور رفتن دخترا با ماشینن همون با سرعت 60 رفتنه

دایتم میدونسته که اینو بهت گفته وگرنه اگه می گفت دایی حواستو بده آروم برو

احتمالا واسه شام فسنجون داشتید

POTK جمعه 31 اردیبهشت 1389 ساعت 19:10 http://www.potk.blogfa.com

اووووووووووووو چه خبره اونجا چقدر شلوغ پلوغ...
مسمانه می شهر لرش دوییه هی بگووم اچه دوشکه می شریعتی کلش بو مسما باومه!!!
در کل خوب بوده، بهتر از اون دفه که ریختیش کف ماشین!!!!!

مولود شنبه 1 خرداد 1389 ساعت 00:05 http://haftchenar.blogfa.com

کنکور چی شد؟

احسان شنبه 1 خرداد 1389 ساعت 03:40 http://kajopich.blogfa.com

پ نتایج کنکور چه بیسن؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد