درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

روزمره

دوست دارم یه روز یه عینک دودی بزنم رو چشمام مثل نابینایان. وایسم پشت پیش خون مغازه ببینم مشتری هایی که میان اصلا میان با من حرف بزنن یا نه! میان ازم چیزی بخوان یا نه و وقتی ببینن نابینا هستم چطور باهام برخورد میکنن؟ جنس لباس ها رو لمس کنم و آروم آروم از دستام کمک بگیرم تا بهشون چیزی که میخوانو بدم. 

 

-------------------------------------------------------- 

 

من اصلا بلد نیستم چطور باید با ادمی که یه غم بزرگ تو دلشه برخورد کنم!.... یه خانمی قبلا پیشمون کار میکرد.....  یه خانم شیطون که تازه ازدواج کرده بود و با پارتی بازی شب ها زود تر از بقیه میفرستادیمش خونه که واسه همسرش غذا بپزه!... خب بعد از یه مدت دیگه نمیتونست بیاد کار کنه و چند ماه بعدش باردار شده بود!.... وقتی میومد کلی دستش مینداختم و سر به سرش میذاشتم.... اونم کم نمیاورد و .... خلاصه به دلم نشسته بود.... حدود یک ماه پیش فارغ شده ولی متاسفانه بعد از ۲ هفته بچه اش مرده!.... اینم طفلی افسرده!.... دیشب شوهر و مادرش اورده بودنش مغازه پیش ما تا کمی روحیه عوض کنه!.... من اصلا بلد نیستم با اینجور افراد چطور باید برخورد کنم!!.... باید باهاشون همدردی کنم یا اصلا به روشون نیارم..... دیشب هم اصلا به روی خودم نیاوردم!!!.... ولی اون خیلی گرفته بود!... شانس اوردم یکی از فروشنده ها کنارم بود و کشوندش سمت خودش!... و منو نجات داد..... 

 

شما تو همچین مواقعی چیکار میکنید؟..... بهترین راه چیه؟.... 

 

 

-------------------------------------------------------------- 

 

فکر میکنم یکی از کارهای احمقانه اینه که ادم وقتشو بزاره پای بازی زوما اونم از اون نوعش که یه مرحله رو انتخاب میکنی و همش همون تکرار میشه و هی این توپا میان و کم کم سرعتشون زیاد میشه تا یه جایی چشمات خسته میشه و بیخیال میشی و توپ ها باسرعت تمام میره تو شکم قورباغه!...... ولی وقتی مغازه خلوته و پشت میز نشستم و هیچ کاری برای انجام دادن نیست.... خل میشم و زوما بازی میکنم!..... 

 

------------------------------------------------------------ 

 

نمیخواستم روزمره بنویسم ولی من عاشق روزمره نویسی هستم!... هیچ رقمه نمیتونم ترکش کنم!

نظرات 12 + ارسال نظر
یه پسرخوب پنج‌شنبه 13 خرداد 1389 ساعت 21:05

معرفتت رو میرسونه

میدونی که چی میگم

کامیار پنج‌شنبه 13 خرداد 1389 ساعت 21:59

روزمره هات از همه قشنگتره
-------------
همون به روی خودت نیار بهتره
-------------
زوما رو خوب اومدی !!!

-------------
لباس فروشی ؟

مرهان پنج‌شنبه 13 خرداد 1389 ساعت 22:00

جک سکلتم ،2 بار

سکل ندارم داداش مرهان

رامک پنج‌شنبه 13 خرداد 1389 ساعت 22:13 http://letterbox.blogfa.com

من هم مدتی زیاد زوما بازی می کردم

رامک از تو انتظار نداشتم:دی

مهتاب پنج‌شنبه 13 خرداد 1389 ساعت 23:01 http://dezrood.blogfa.com

منم تو اینشرایط بدجور گیر می افتم .. نمی دونم باید چی کار کنم .....
بیشتر اوقات .. یه زمان مشخص سکوت می کنم ... بعد یه بحثی رو شروع می کنم ... تا طرف شروع کنه به حرف زدنو تمرکزش رو اون قضیه کمتر بشه ....
اصلا بلد نیستم دلداری بدم ...

احسان جمعه 14 خرداد 1389 ساعت 03:52 http://kajopich.blogfa.com

بدترین چیز در این مواقع شوخی کردن با طرفه ...
من که دو سه بار داغون بودمو و دوستام باهام شوخی کردن، کارم به دعوا فیزیکی کشید و زدم لهشون کردم!
نمیدونم! شاید فقط من اینطوریم ...

ولی به نظرم همین صحبت کردن در مورد چیزهایی غیر از اون مساله ای که طرف ازش ناراحته خیلی خوب جواب میده ...

دختراردیبهشتی جمعه 14 خرداد 1389 ساعت 18:19

بهترین کار اینه که سعی کنی حالت ناراحتیشو برطرف کنی..یه جوری باعث شی حداقل لبخند بزنه..نه مثه تو فیلما هی بگی حالا یه لبخند بزن ..حالا..
بعد منطقیانه مجابش کنی که اوضا اونقدام بد نیس که فک میکنه..
اه چه میدونم تو هم..
تو اگه سعی کنی یه روز نابینا باشی تمام چیزی که میبینی اینه که مردم سعی میکنن ازت جنس بدزدن..
هروقت رفتی انگلیس برو امتحان کن مردم با یه نابنا چطور برخورد میکنن نه اینجا..
اووففف..اگه بیلیارد بازی میکردی میفهمیدیبیهوده یعنی چی..

امین جمعه 14 خرداد 1389 ساعت 19:47

خوبه که ترکش نمیکنی..

شهاب تنها شنبه 15 خرداد 1389 ساعت 08:43 http://www.doranejavani.blogsky.com

سلام [نیشخند] [گل]

امیدوارم که حالتو خوب باشه ... [نیشخند]

من یه پست زدم که حالتونو بد میکنه [نیشخند]

موضوع : One For You && One For Me[نیشخند]

نویسنده : شهاب تنها[نیشخند]

دوست داشتید یه سر به ما بزنید .. خوشحال میشیم [نیشخند]

اگرم کار داشتید نتونستید بیاید ناراحت نمیشیم ها([عصبانی])

موفق باشید[نیشخند] [گل] [گل]

تبسم شنبه 15 خرداد 1389 ساعت 14:01 http://www.tabassom021.blogfa.com

سلام آبجی جونم

خوبی؟

روز خوبی بوده که

روزهای من که همه شده تکرار روز قبل

مرسی به من سر زدی

ببخش دیر اومدم

همیشه منتظرتم

یا علی

پ.نون پنج‌شنبه 20 خرداد 1389 ساعت 12:05 http://babune.blogsky.com

1- عینک دودی زدن و نقش نابینا رو بازی کردن جایی که دیگه نمیای می‌شه اما اگه یکی فرداش بیاد ببینه چشم داری چی بهت می‌گه؟ :)

2- کار خیلی مشکل و ظریفیه. خیلی بری تو دل طرف جبهه می‌گیره. خیلی فاصله بگیری غصه می‌خوره. هر کسی باید بدونه چقدر رو طرف اثرگذاره همونقدر نزدیک بشه و خودشو درگیر کنه. اما به هرحال یه کم همدردی همیشه خوبه. اگه دیدی داره پا می‌ده بیشتر اما اگه دیدی داره می‌ره توی گارد خوب معلومه که زیاده‌روی کردی.

3- زوما و همه بازیهای تکرار مکررات رو دوست ندارم. اما خیلیا هستن که حاضرن صبح تا شبشون رو به شلیک توپهای رنگی بگذرونن.

محسن از دنیای دوست داشتنی شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 12:08

منم بلد نیستم... به خدا
خودم که دوست دارم تنها باشم برم یه جایی که کسی نباشه... بعد فکر میکنم اونم حتما همینو میخاد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد