از وقتی رفتم تهران از جاده ی دزفول اندیمشک متنفرم!!!... همیشه تمام طول مسیر خونه تا راه آهن یا فرودگاه بغض گلومو فشار میده... و منتظرم برسیم تا بابا پیادم کنه و بره و اونوقته که.. دونه های اشک یکی یکی میریزه پایین!!!...
فکرشم نمیکردم دوری از خونه انقدر سخت باشه... تازه من که هیچ کمبودی ندارم و دورو برم حسابی شلوغه ولی با این حال سخته دیگه!!!....
تو یه چشم به هم زدن این هفته گذشت!!...
سلام.همیشه اینجوریه.وقتی منم خدمت سربازی بودم و مرخصی می آمدم ، وقت برگشتن دلتنگ می شدم ولی اشکام سرازیر نمی شد.صبور باش دانشجو
من که هوز تهران نرفته حس غربت گرفتم!
دیگه اگه برم واویلا میشه.
خب آره اما میگذره و میشه خاطره
هنی قرم
:P
هههه په من چطور برم کانادا؟؟؟
سال به سالم نمیتونم بیام..ممکنه تو همون مسیر رفت هواپیمارو بربایم بگم برگرد