درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

جیب دانشجویی

به مامان زنگ زدم... بهش گفتم به بابا بگو برام پول بفرسته!... چند ساعت بعد بابا زنگ زد!!:دی... گفت عزیزم چرا به خودم نگفتی:دی... هر وقت هر چقدر خاستی به خودم بگو!!.. گفتمش بابا روم نمیشد بهت بگم!!... گفت روت میشه بگی روم نمیشه!!:دی.... بعد گفت حالا چقدر برات بفرستم!... گفتمش نمیدونم هر چقدر میتونی.... گفت هر چقدر بخوای... گفتم هر چقدر میتونی... گفت خب بگو هر چقدر بخوای برات میفرستم... منم گفتم پس لطفا چند میلیون برام بفرست!.. گفت باشه چند میلیون ریال برات میفرستم!!.... 

 

 

آخ جون!... فردا میرم خرید:دی

روزمره

دز رمان های قدیم وبلاگ ما روزی 100 تا بازدید کننده داشت!!... الان دیگه روزانه به 30 تا هم نمیرسه!... قبول دارم براتون تکراری شدم! ولی چه میشه کرد! روزمره نویسیه دیگه!...

.

.

.

خب بگذریم!... اوضاع مالی بسیار خراب است ولی روم نمیشه زنگ بزنم به بابا بگم لطفا برام پول بفرست!... نمیدونم چرا من تو این موارد انقدر خجالتی میشم!... کاش اینجا یه کاری داشتم با یه درامد اندک...

روزمره

هفته ی پیش سر کلاس ابزار دقیق استاد یه سوالی پرسید!... من جوابشو میدونستم! ولی جواب ندادم... بعد دیدم هیشکی جواب نداد... بعد جو گیر شدم جوابو گفتم!.... بعد جواب من دقیقا همون جوابی بود که مد نظر استاد بود!!!... بعد حال کردم... بعد از کلاس فاطی گفت الی تو جواب این سوالو از کجا بلدی!.. بعد من خیلی حال کردم!!...

من خیلی ناراحتم این روزا... اوضاع درسیم اصلا خوب نیست!.. البته اوضاع درسی من هیچ وقت خوب نبوده ها و از وقتی خودمو میشناسم آدم بسیاد درس نخونی بودم ولی حالا فرق داره.. تو کلاسامون همه درس میخونن.. فک کنم که نه حتما من تنبل کلاسم!... بعد فک کن.. فاطی از همه دیر تر اومد دانشگاه ولی الان از همه جلوتره... بعد من این همه وقت اضافه داشتم و درس نخوندم!... 3شنبه  و 5 شنبه امتحان داریم بعد امروز به فاطی زنگ زدم داشت درس امتحان 5شنبه را میخوند... یعنی امتحان 3شنبه را فوله دیگه... بعد من هنوز حتی درس امتحان 3شنبه را تموم نکردم چه برسه به تمرین ها و .....

بعد 2 تا کتاب خریدم حدود 2 ماه پیش .. انقدر دلم میخواد بشینم بخونمشون که حد و حساب نداره ولی نمیشینم بخونمشون چون درس دارم... بعد نه اونا را میخونم نه درس میخونم... بعد کلا نمیدونم چیکار میکنم...

.

.

.

من از الان بلیط رفت و برگشتمو واسه تاسوعا عاشورا گرفتم!!... بعد این سری انقدر بلا به سرم اومد ملت فکر کردن من دیگه تا چند ماه نمیرم دز!!.... ولی دل من طاقت دوری ندارد.. نمکدان بی نمک شوری ندارد و ...

آنتی رفلکس

رفتیم خیابون فلسطین عینک فروشی ها را ببینیم... دست رو هر عینکی میذاشتیم میگفت مارک داره و فلانه و فلانه همه بالای ۵۰۰ تومن بودن!!!... ما هم فک کردیم بهتره بریم چشامونو لیزیک کنیم و بیخیال عینک خریدن بشیم... 

 

اومدیم دزفول.. رفتیم عینک فروشی یکی از آشناها... اولا که خارج از ساعت کاریش اومد و مغازشو برامون باز کرد... بعدشم داشتیم عینک ها را برانداز میکردیم... خیلی به دلمون نمینشستند... صاحب مغازه گفت یه سری عینک دارم مارک داره... بخاطر قیمتشون کسی نمیخره میخوام مرجوعشون کنم.... گفتیم حالا قیمتشون چقدره؟... گفت ۸۰ تومن!!.. ما هم با لبخند به هم نگاه کردیم و گفتیم بیارشون!!!... عینک ها را آورد.... باز هم چنگی به دل نمیزدند... 

 

اینو میخواستم بگم!.... 

 

بین اون همه عینک... یه عینک بود با دسته های خیلی خیلی خاص!... به نظرم خیلی جدید اومد... رو چشمم امتحانش کردم عینک راحتی بود کنار گذاشتمش که برش دارم.... داشتم بقیه ی عینک ها را میدیدم.... صاحب مغازه عینک هایی را که سفارش گرفته بود تو یه قفسه گذاشته بود زیرهر فرم یه برگه بود که شماره ی عدسی روش نوشته شده بود و نام شخص سفارش دهنده.... دقت کردم دیدم از حدود ۱۰ عینکی که تو قفسه بود ۶تاشون از اون مدلی بود که من انتخاب کرده بودم!!... 

 

بیخیالش شدم و دیگه اون عینک به نظرم عینک خاصی نبود!.... دقیقا تو یه چشم به هم زدن عینک از چشمم افتاد... 

حالا خواستم ببینم نظر شما چیه؟... شما از چیزی که همه دارن خوشتون میاد؟.... من که ترجیه میدم چیزی داشته باشم که با بقیه متفاوت باشه... شما چطور؟؟؟؟ 

 

------------------------------------  

 

برید ببینید چه میکنه آقای دز نگار

روزمره

اون روزی که قطارمون از ریل خارج شد دختر عمه گفت الی برگشتنی با هواپیمای ما نیا تو آدم بد شانسی هستی.. طیاره دیگه بازی نیست... خراب شه سقوط میکنیم... این حرفشو به شوخی گرفتیم و خندیدیم.... و اصلا پیش بینی هیچ اتفاقی را نکرده بودیم.... 

 

 

شب بابا رسوندم فرودگاه رفت... 

 

رفتم تو دیدم پرواز کنسل شده!!!.... زنگ زدم به عمو جان که داشت دختر عمه اینا را میاورد فرودگاه گفتم عجله نکنید پرواز کنسل شده.... بعدشم مثل کودکی شروع کردم به گریه کردن!!.. که حالا اگه به امتحان فردام نرسم چه خاکی بر سر کنم!....  

به لطف عمو جان و دوستانش با پرواز روز بعد یه بلیط برای من جور شد... 

 

همینجا رسما تشکرات ویژه را به جا می آوریم باشد که فرصتی برای جبران زحمات ایشان نصیب ما گردد تا از شرمندگی ایشان بیرون آییم....