درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

درباره ی الی پلی

روزمره های مامان حلما و همتا

افکار منفی

۱) چند دقیقه از زمانی که همیشه بچه اش میومد خونه گذشته بود.... نگران بود و همش راه میرفت و با خودش زیر لب یه چیزایی میگفت... تو دلم میخندیدم!... خنده که نه!... نمیخندیدم.. ولی.. با خودم میگفتم خدا چرا آخه این اینجوری نگرانه!... خب دیر کرده حتما یه جایی کار براش پیش اومده... اتفاقی که نیوفتاده که این اینجوری نگرانه!... 

 

 

۲) تو کوپه ی قطار بودیم... یه خانم مسن تسبیح دستش گرفته بود... ذکر میگفت و زیر لب یه دعاهایی میخوند... چشماش فریاد میزدن که نگرانه... یکی از خانم ها بهش گفت چی شده؟... گفت پسرم منو رسوند و رفت... بهش گفتم رسیدی خونه زنگ بزن ولی الان یه ساعته که قطار حرکت کرده و پسرم هنوز زنگ نزده و... هر چی زنگ میزنم مبایلش خاموشه... میترسم براش اتفاقی افتاده باشه... من بهش گفتم حاج خانوم اینجا تهرانه... از اینجا تا خونه کلی تو ترافیکه هنوز که یه ساعت نشده که قطار حرکت کرده.. حتما شارژ مبایلش تموم شده... بد به دلتون راه ندیدن... یه خانم دیگه به یه خانم دیگه گفت اون خانمه چرا نگرانه... اون خانمه گفت (خدا نهلام کوکش یه ساعته هنی نرسیده خونه مبایلشم خاموشه!)!!...

 

۳)... 

 

۴)...  

۵)... 

 

از اینجور موارد زیاد پیش اومده... خیلیا رو دیدم که همیشه نگران بودن و... و من همیشه تو دلم میگفتم اینا چرا منفی به همه چی نگاه میکنن!!.... 

 

 

 

چند وقته که خودم اینجوری شدم!... وقتی یه همچین مواردی پیش میاد... تا در قوه ی تخیلم میگنجه ذهنم منفی میشه!!... خیلی ی ی ی بده!!....  

  

.

ادامه مطلب ...

روزمره

انقدر میگفت (آروم... آرومتر... یواش گفتم... با تو ام ها...)... که به جای اینکه حواسم به جلو باشه... تمام حواسم و نگاهم به عقربه ی سرعت شمار ماشین بود... یه نگاه به ساعت کردم... ۳:۳۲ لبخندی از رضایت رو لبم نشست... اولین بار بود... رانندگی نصف شب تو جاده را تجربه میکردم... با خودم گفتم (خوشم میاد که بهم پا میده... و فرصت میده تا همه چیو تجربه کنم)... یه لحظه اونی که عقب دراز کشیده بود بیدار شد... و تو خواب و بیداری با غرولند گفت... تو شب دادی رانندگی کنه.. اینم که مث تو تند میره... آخرین بار بود تو جاده باهات اومدم... گفتم چی شد؟...  خواب از سر جفتتون پرید:دی... و همچنان... تخته گاز... و لبخند رضایت و نگاه زیر چشمی به سرعت شمار... و اونم همچنان ادامه میداد... (آرومتر گفتم... اصلا بزن کنار...).. خب واقعا برام یه شب به یاد موندنی بود... بخصوص که با ذوق و شوق میروندم چون بعد از ۲ ماه میخواستم بیام خونه.... اونم خیلی اتفاقی... صبح بیدار شدم.. بابا زنگ زد و گفت اگه خواستی میتونی شب باهام بیای بریم دزفول!!!.... اینگونه شد که به جای شمال سر از جنوب دراوردم!!... و اینجا دزفول است... 

 

  

۱۰ شب حرکت کردیم... ۵ صبح رسیدیم و خوابیدیم... صبح بابا بیدارم کرد... گفت پاشو برو وسایلو از تو ماشین درار... رفتم بیرون... عجب آفتابی بود ها.... آفتاب خورد تو کله ام و حال کردم و بسی لذت بردم و دلم لک زده بود برای این آفتاب داغ:دی... برای خونه و اهل خونه.... چقدر همه بعد از دیدنم احساس خوشحالی میکنن:دی... دیروز عصر خاله زنگ زد من جواب دادم به شدت سورپرایز شد... بابزرگ نیز... مرضی نیز... نسیم نیز... و عمه ها که دیروز اومدن ببیننم نیز... و..... و حتی پیرمرد میوه فروش کنار خونه نیز:دی...

روزمره

از اونجایی که تعرفه ی تلفن روز به روز گرون تر میشه... و قبض مبایل ام و تلفن خونه روند رو به رشدی داره... این روزها به صرفه ترین راه برای برقراری ارتباط چت کردنه:دی...  دیشب با خواهر های عزیزتر از جان چت کردیم و وبکم روشن کردیم و ارتباط تصویری و... اینا... بعد دیگه هی دلقک بازی دراوردیم.... خیلی خوش گذشت... اینترنت هم چیز خوبیه هااااا:دی... 

 

 

 

امروز رفتم پیش علی جون... دره اتاقش باز بود.... تو اتاقش قدم میزد!... و فکر میکرد... اتاقش بزرگه... یه میز بزرگ ۳۰ نفره توشه... اینورشم میز علی جونه و ۶تا مبل تک نفره ی گنده... بعد دیگه بین میز و صندلی ها راه میرفت!!... خل شده بود!... منم حین حرف زدن باهاش راه میرفتم.. اصلا یه صحنه ی عجیبی بود:دی...

 

 

بعد علی جون یه عالمه کار بهم گفت... بعد خیلی ریلکس میگه تو این چند روز تعطیلی بشین رو اینا کار کن!... بهش گفتم استااااد!.. شما بری شمال من بشینم رو اینا کار کنم!.... خندید!... گفتم استاد من میخوام برم شمال... اصلا واسه این ۳ روزم برنامه ریزی نکن لطفا!... بعد خندید گفت خوش باشی... چون خوب داری پیش میری چیزی بهت نمی گم... بعد دیگه بهش گفتم میای عصر برین پیش دکتر؟... گفت نه ه ه... دست خالی که نمیشه... بزار یه کم دیگه باهم سرچ کنیم بعد باهم میریم... خیلی مهربون بود امروز... خیلی ی ی ی...  

 

سمینار

اولین نفر رفتم برای ارائه... برخلاف تصور چیزی که فکر میکردم... خیلی خیلی راحت بودم... نه ضربان قلبم بالا رفت و نه تنفسم از تنظیم افتاد... همه چی عادی بود... یه سری برگه دستم بود... که مثال هایی را که میخواستم ضمن توضیح مباحث روی پاورپوینت بیان کنم روش نوشته بودم که فراموشم نشه!... ولی اصلا یادم رفت از روش مثال ها را نگاه کنم!... همینجوری خودمونی هر چی به ذهنم میرسید میگفتم... خوب بود... باحال بود... ولی... 

 

در حین ارائه... یه لحظه چشمم خورد تو چشم خانم آرامی(قبلا گفته بودم که چطور با دوستام دست به یکی کردیم و حالشو گرفتیم)... با نگاهش گفت انتقام سفت و سختی ازت میگیرم!!... بعد از ارائه... شروع کرد به سوال پرسیدن... سوالای چرت و پرت... شانسی که آورده بودم... این بود که یه سری از مثال ها تو برگه بود که نگفته بودمشون... بعد با استفاده از اون مثالا سوالاشو جواب میدادم.... بعد استاد هم دید داره سوال الکی میپرسه خودش پیچوندش!! 

  

سمینار بعدی ۲۲ خرداد!... مدلسازی الکتریکی سیستم تنفسی!:دی

روزمره

رفتم تره بار اسفناج بگیرم!... به آقا تره باریه گفتم اسفناج داری؟... گفت چه سوالا میپرسی!... الان که فصل اسفناج نیست!... گفتم خب من چه میدونم اولین باره میخوام اسفناج بخرم!... بعد دیروز عمه رفت سبزی خرید... اومد گفت سبزی خوردن خریدم و اسفناج!... بعد من گفتم الان که فصل اسفناج نیست!... گفت چرا اتفاقا الان فصلشه!... بعد اون آقا تره باریه خنگ!... سرکارم گذاشته بود یعنی؟؟!!... گفت برگ چغندر جای اسفناج میبرن!.... لابد تو دلش بهم خندیده!... پرروو 

 

 

به طرز عجیبی رو دور باختم!.... خیلی عجیبه!... یعتمل طلسمم کردن!... دیروز از صبح تا شب یه ریز باختم!.. یه ریز هااااااا 

 

 

واااای نمیدونیییییییید!... ۵شنبه سارا رفت مجوز آزمایشگاه نروفیدبک گرفت... مدیر گروه یه نامه بهمون داد که ۳ ماه میتونیم تو اون آزمایشگاه کار کنیم.... ۳ماه میتونیم از مغز سیگنال بگیریم و ببینیم چه چیزایی میتونه رو نوار مغز تاثیر بزاره!... البته سارا میتونه ها!... ولی خب ما هم پایه اش هستیم شدید:دی... 

 

 

شوهر عمه میگه الی تهرانه دیگه هیچ خبری نداره اصلا به درد نمیخوره وبلاگشو بخونیم!!!!.. وبلاگه داریم؟... هیچ خبری توش نیست!... قبلنا میرفتم خونه عمو... ساعت ها برای زن عمو حرف میزدم!... این سری هییییچی نداشتم واسه گفتن!... همه ی خبر ها درسی شده!!... کلا هیچ چیز قابل نوشتنی هم وجود نداره! 

 

 

فردا سمینار دارم....:دی.... 

نصف پاورپوینتم آماده اس... بقیه اش را هم امروز آماده میکنم!... و شب واسه بچه ها توضیح میدم و فردا هم سر برای هم کلاسی ها و استاد!.... اولین سمینار عمرمه!.. خیلی زشته!.. ولی تو دوره ی کارشناسی هیچ سمیناری نداشتم!...